معمارلغتنامه دهخدامعمار. [ م ِ ] (ع ص ، اِ) بسیار عمارت کننده و این صیغه ٔ مبالغه است چنانکه مِنعام به معنی مرد بسیاربخشش . (غیاث ) (آنندراج ).مردی بسیار عمارت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عمارت کند و موجب رونق و تعالی گردد : زهی معمار انصاف تو کرده در و
معمارفرهنگ فارسی معین(مِ) [ ع . ] (ص . اِ.) 1 - طراح و سازندة بنا. 2 - عمارت کننده ، تعمیرکننده . 3 - رتبه ای در فراماسونری .
محمارلغتنامه دهخدامحمار. [م ِ مارر ] (ع ص ) سرخ رنگ . (از منتهی الارب ). وجه محمار؛ روی سرخ . (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود.
مهمارلغتنامه دهخدامهمار. [ م ِ ] (ع ص ) مهمر. (منتهی الارب ). کثیرالکلام . مهذار. (اقرب الموارد). سخت بیهوده گوی . (آنندراج ). آنکه سخن وی فرونرود. (مهذب الاسماء).
معمورلغتنامه دهخدامعمور. [ م َ ] (ع ص ) آبادان . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تات شاعر به مدح درگویدشاد بادی و قصر تو معمور. ناصرخسرو.از همت تو
معماریلغتنامه دهخدامعماری . [ م ِ ] (حامص ) بنایی و علم بنایی و شغل معمار. (ناظم الاطباء). عمل و شغل معمار. || آبادانی . آبادسازی : مصطفی آمده به معماری که دلم را خراب دیدستند. خاقانی .به معماری کعبه چون دست بردزمانه براهیم پنداش
معماریلغتنامه دهخدامعماری . [ م ِ ] (حامص ) بنایی و علم بنایی و شغل معمار. (ناظم الاطباء). عمل و شغل معمار. || آبادانی . آبادسازی : مصطفی آمده به معماری که دلم را خراب دیدستند. خاقانی .به معماری کعبه چون دست بردزمانه براهیم پنداش