قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
چمکلغتنامه دهخداچمک . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اسفندقه ٔ بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است . جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قن
مغزادهلغتنامه دهخدامغزاده . [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند مغ. بچه ٔ مغ. مغبچه : مغ و مغزاده موبد و دستورخدمتش را تمام بسته میان . هاتف .و رجوع به مغ و مغبچه شود.
مغلغتنامه دهخدامغ. [ م َ ] (ص ) ژرف که به تازی عمیق گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ).گود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این بیماری چند گونه بود یک گونه بر پوست سر بود و دور و مغ نبود و دیگر مغتر بود و به وی ریمی بود... (هدایةالمتعلمین چ متینی ص <spa
مغلغتنامه دهخدامغ. [ م ِ] (اِ) مخفف میغ است و آن بخاری است تیره و ملاصق زمین . (برهان ) (آنندراج ). میغ و ابر. (ناظم الاطباء).
مغلغتنامه دهخدامغ. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مغلغتنامه دهخدامغ. [ م ُ / م َ ] (ص ، اِ) گبر آتش پرست باشد از ملت ابراهیم . (لغت فرس چ اقبال ص 224). آتش پرست را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). آتش پرست و مغان جمع آن . (فرهنگ رشیدی ). طایفه ای از پارسیان را که پیرو زر
دامغلغتنامه دهخدادامغ. [ م ِ ] (ع ص ) سرشکننده . (آنندراج ) (غیاث ). || تباه کننده . (دهار). هلاک کننده : تو دامغ روم و از حسامت زلزال بدامغان ببینم . خاقانی .قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته دامغ اشرار و گرد از دامغان انگیخته
دمغلغتنامه دهخدادمغ. [ دَ ] (ع مص ) شکستن سر کسی را چنانکه به دماغ رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (از اقرب الموارد). || زدن بر دماغ کسی . || درد رسانیدن آفتاب به دماغ کسی . (
دمغلغتنامه دهخدادمغ. [ دَ م َ ] (از ع ، ص ) سرشکسته . (ناظم الاطباء). سرخورده . بور: چون دید حرفش درست درنیامد دمغ شد. || خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء).
چاه مغلغتنامه دهخداچاه مغ. [ هَِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چاه عمیق . (آنندراج ). چاه گود. چاه دورتک . چاه ژرف .