مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||
مغزیلغتنامه دهخدامغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخد
مغزيدیکشنری عربی به فارسیاخلا قي , معنوي , وابسته بعلم اخلا ق , روحيه , اخلا ق , پند , معني , مفهوم , سيرت
مغزادهلغتنامه دهخدامغزاده . [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند مغ. بچه ٔ مغ. مغبچه : مغ و مغزاده موبد و دستورخدمتش را تمام بسته میان . هاتف .و رجوع به مغ و مغبچه شود.
مغزارلغتنامه دهخدامغزار. [ م ِ ] (ع ص ) بسیارشیر. (از اقرب الموارد): ناقة مغزار؛ ماده شتر پرشیر. (ناظم الاطباء).
مغزاةلغتنامه دهخدامغزاة. [ م َ ] (ع اِ) بمعنی غَزوَة. (محیط المحیط). یک دفعه کشش و جنگ با دشمن دین . ج ، مغازی . (ناظم الاطباء). مفرد مغازی . (از اقرب الموارد). و رجوع به مغازی شود.
مغزادهلغتنامه دهخدامغزاده . [ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند مغ. بچه ٔ مغ. مغبچه : مغ و مغزاده موبد و دستورخدمتش را تمام بسته میان . هاتف .و رجوع به مغ و مغبچه شود.
مغزارلغتنامه دهخدامغزار. [ م ِ ] (ع ص ) بسیارشیر. (از اقرب الموارد): ناقة مغزار؛ ماده شتر پرشیر. (ناظم الاطباء).
مغزاةلغتنامه دهخدامغزاة. [ م َ ] (ع اِ) بمعنی غَزوَة. (محیط المحیط). یک دفعه کشش و جنگ با دشمن دین . ج ، مغازی . (ناظم الاطباء). مفرد مغازی . (از اقرب الموارد). و رجوع به مغازی شود.