مغوللغتنامه دهخدامغول . [ م ِغ ْ وَ ] (ع اِ) سیخ کارد که در میان عصا وتازیانه دارند به هندی کپتی یا شمشیری است شبیه مشمل مگر از آن باریکتر و درازتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیخ کارد که در میان عصا و تازیانه دارند و شمشیر باریک دراز. (ناظم الاطباء). آهنی که در میان تازیانه قرار می دهند و آن
مغوللغتنامه دهخدامغول . [ م ُ ] (اِ) فردی از قوم مغول : همچنان کآنجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان .مولوی (مثنوی چ خاور ص 150).
مغوللغتنامه دهخدامغول . [ م ُ ] (اِخ ) قومی است معروف . (غیاث ) (آنندراج ) . و رجوع به مدخل بعد شود.
مغوللغتنامه دهخدامغول . [ م ُ غُل ْ ] (اِخ ) یکی از اقوام زردپوستی است که اصلاً در قسمتی از آسیای مرکزی و شرقی زندگی می کردند. این قوم از طوایف متعدد مرکب بوده اند که از جهت کثرت عدد خانواده و وسعت اراضی با یکدیگر اختلاف بسیار داشته اند و مهمترین این طوایف عبارت بودند از: تاتار، قنقرات ، قیات
مغول کبیرلغتنامه دهخدامغول کبیر. [ م ُ غ ُ ل ِ ک َ ] (اِخ ) عنوانی است که مورخان اروپایی به سلاله ٔ مغولی هند (گورکانیان هند) داده اند. مؤسس این سلسله ظهیرالدین محمد بابر پسر عمر شیخ و از احفاد تیمور گورکانی است . و رجوع به گورکانیان هندو بابر ظهیرالدین محمد و تیموریان در همین لغت نامه و تاریخ اد
مغول کبیرلغتنامه دهخدامغول کبیر.[ م ُ ل ِ ک َ ] (اِخ ) نام الماسی است از آن ایران به وزن 279 قیراط... (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مغول آبادلغتنامه دهخدامغول آباد. [ م ُ غُل ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابهررود که در بخش ابهر شهرستان زنجان است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
پرکه مغوللغتنامه دهخداپرکه مغول . [ ] (اِخ ) یکی از امراء عهد تیموریان . و او به اوایل عهد میرزا سلطان ابوسعید حصار نیره تو را تصرف کرد و مدت دو سال بواسطه ٔ حدوث اصناف فترات و ظهور انواع حادثات پرتو اندیشه ٔ هیچیک از ملوک و حکام بر تسخیر آن قلعه نتافت تا در این اوقات [ یعنی سال <span class="hl" d
مغولستانلغتنامه دهخدامغولستان . [ م ُ غ ُ ل ِ ] (اِخ ) جمهوری توده ای مغولستان که تا چندی پیش به مغولستان خارجی شهرت داشت ، کشوری است در آسیای مرکزی که در حدود 1563000 کیلومتر مربع وسعت و 1210000 تن سکنه دارد. مرکز آن «اولان -بات
مغولستانلغتنامه دهخدامغولستان . [ م ُ غ ُ ل ِ ] (اِخ ) مغولستان داخلی .سرزمین مستقلی است در شمال چین و در جنوب مغولستان که در حدود 1177500 کیلومتر مربع وسعت و 9200000 تن سکنه دارد و مرکز آن «هوهه هوت » است . (از لاروس ). و رجوع ب
مغولستانلغتنامه دهخدامغولستان .[ م ُ غ ُ ل ِ ] (اِخ ) سرزمینی است در آسیای مرکزی که در میان کوههای خنگان بزرگ آلتائی ، تیان شان و تان شان و در شمال چین ، میان منچوری و چین شمالی و سیبری قرار دارد و در حدود نیمی از آسیای مرکزی را شامل است و 3/5 میلیون کیلومتر مربع
مغولولغتنامه دهخدامغولو. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان یکانات است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 271 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مغولیلغتنامه دهخدامغولی . [ م ُ غ ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به مغول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به مغول . مربوط به مغول : خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد. (تاریخ غازان ص 8). لغتهای مختلف مغولی خود منسوب به اوست . (ت
مغول کبیرلغتنامه دهخدامغول کبیر. [ م ُ غ ُ ل ِ ک َ ] (اِخ ) عنوانی است که مورخان اروپایی به سلاله ٔ مغولی هند (گورکانیان هند) داده اند. مؤسس این سلسله ظهیرالدین محمد بابر پسر عمر شیخ و از احفاد تیمور گورکانی است . و رجوع به گورکانیان هندو بابر ظهیرالدین محمد و تیموریان در همین لغت نامه و تاریخ اد
مغول کبیرلغتنامه دهخدامغول کبیر.[ م ُ ل ِ ک َ ] (اِخ ) نام الماسی است از آن ایران به وزن 279 قیراط... (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مغول آبادلغتنامه دهخدامغول آباد. [ م ُ غُل ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابهررود که در بخش ابهر شهرستان زنجان است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مغولستانلغتنامه دهخدامغولستان . [ م ُ غ ُ ل ِ ] (اِخ ) جمهوری توده ای مغولستان که تا چندی پیش به مغولستان خارجی شهرت داشت ، کشوری است در آسیای مرکزی که در حدود 1563000 کیلومتر مربع وسعت و 1210000 تن سکنه دارد. مرکز آن «اولان -بات
مغولستانلغتنامه دهخدامغولستان . [ م ُ غ ُ ل ِ ] (اِخ ) مغولستان داخلی .سرزمین مستقلی است در شمال چین و در جنوب مغولستان که در حدود 1177500 کیلومتر مربع وسعت و 9200000 تن سکنه دارد و مرکز آن «هوهه هوت » است . (از لاروس ). و رجوع ب
دامغوللغتنامه دهخدادامغول . (اِ) گرهی که در گلو و اعضای مردم افتد و درد نکند. گره های کوچک و بزرگ که بر تن مردم افتد و درد ندارد. دانه ها و گره ها باشد مانند گردکان که از اعضاء و گلوی مردم برمی آید و درد نمیکند و آنرا سلعه میگویند. (برهان ). خوک . سلعه . خوکک . چخج . (زمخشری ). جخش . جخج . غده
خدای داد مغوللغتنامه دهخداخدای داد مغول . [ خ ُ دِ م ُ ] (اِخ ) او از سران مغولی است که با خضر خواجه اوغلان بکاشغر تاخته بود و آنرا بدست داشت و چون امیر تیمور بجنگ قمرالدین خان مغول رفت و قمرالدین را شکست . قمرالدین و ساربوغا و عادلشاه در سیکیز بغاج بار دیگر بهم پیوستند و سر فتنه بلند کردند در این بین
شرمغوللغتنامه دهخداشرمغول . [ ش َ م َ ] (اِخ ) قلعه ٔ محکمی است در خراسان در چهارفرسنگی نساء و اعراب آن را جمغول نامند. (از انساب سمعانی ) (از معجم البلدان ). (معرب چمغول ). قلعه ٔ استواری در خراسان قدیم ، که بین آن و نسا چهار فرسنگ بود. (فرهنگ فارسی معین ).
گورمغوللغتنامه دهخداگورمغول . [ م ُ غُل ْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 81000 گزی جنوب خاوری مشیز، سر راه مالرو درگنج به چهاراطاق . سکنه ٔ آن 10 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <s