مفخرلغتنامه دهخدامفخر. [ م َ خ َ ] (ع اِمص ) مصدر میمی است به معنی فخر و نازیدن به چیزی . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، فخر و نازش . (ناظم الاطباء) : ای تو را بر همه مهان منت ای تو را بر همه شهان مفخر. فرخی .دولت با تو گرفت
مفاخرلغتنامه دهخدامفاخر. [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مفخرة. (اقرب الموارد). ج ِ مفخرة و مفخر. (ناظم الاطباء). مآثر. مکارم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفاخر ملکان زمانه از لقب است بدوست باز همیشه مفاخر القاب . مسعودسعد.سیرت پادشاهان ا
مفخرتلغتنامه دهخدامفخرت . [ م َ خ َ رَ ] (ع اِ) چیزی که بدان فخر آرند. چیزی که بدان نازند. مایه ٔ نازش . مفخرة. ج ، مفاخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به همه مکرمت مثل بودی در همه مفخرت سمر گشتی . مسعودسعد.عمر ترا که مفخرت دین و م
مفخرةلغتنامه دهخدامفخرة. [ م َ خ َ / خ ُ رَ ] (ع اِ) نازِش . (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج ، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود. || بزرگواری . (محمودبن عمر). مایه ٔ نا
داناتریلغتنامه دهخداداناتری . [ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی داناتر. داناتر بودن . اعلم بودن : مفخر شاهان بتواناتری نامور دهر بداناتری .نظامی .
تبریزیانلغتنامه دهخداتبریزیان . [ ت َ ] (اِ) ج ِ تبریزی . مردم تبریز. آنانکه از تبریزند : شمس مگو مفخر تبریزیان هر که بمرد از دو جهان او نمرد. مولوی .رجوع به تبریز شود.
خوب گمانلغتنامه دهخداخوب گمان . [ گ ُ] (ص مرکب ) نیکوظن . باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخرکه فخر عالمی ای رادکف ّ خوب گمان .سنائی .
مفخرتلغتنامه دهخدامفخرت . [ م َ خ َ رَ ] (ع اِ) چیزی که بدان فخر آرند. چیزی که بدان نازند. مایه ٔ نازش . مفخرة. ج ، مفاخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به همه مکرمت مثل بودی در همه مفخرت سمر گشتی . مسعودسعد.عمر ترا که مفخرت دین و م
مفخرةلغتنامه دهخدامفخرة. [ م َ خ َ / خ ُ رَ ] (ع اِ) نازِش . (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج ، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود. || بزرگواری . (محمودبن عمر). مایه ٔ نا