مفرغلغتنامه دهخدامفرغ . [ م ُ ف َرْ رِ ] (ع ص ) آنکه آب می ریزد. || آنکه خنور را تهی می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ریخته گر. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مفرغلغتنامه دهخدامفرغ . [م ُ ف َرْ رَ ] (ع ص ) تهی . خالی . (از ناظم الاطباء).- مستثنای مفرغ ؛ (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان آن است که مستثنی منه در کلام مذکور نباشد و فقط مستثنی ذکر شده باشد، مانند: ماجائنی الا زید؛ ای ماجائنی احد الا زید. (از کشاف اصطلاحات الفنو
مفرغلغتنامه دهخدامفرغ . [ م َ رَ ] (ع اِ) جای ریختن آب . (غیاث ) (آنندراج ). || مفرغ الدلو؛ آنچه به مقدم حوض پیوندد. (از اقرب الموارد).
مفرغلغتنامه دهخدامفرغ . [ م ِ رَ / م َ رَ ] (از ع ، اِ) فلزی مرکب از مس و قلعی یا روی که مجسمه ها و بخاریها و پایه ٔ چراغها و امثال آن ریزند. هفت جوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلیاژی است از مس و قلع که با آن ابزارهای مختلف و مجسمه تهیه می کنند. مفرغ قدیم
مفرقلغتنامه دهخدامفرق . [ م َ رَ / رِ ] (ع اِ) تار سر، که فرق جای موی سر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). محل جداکردگی مویها از هم و فرق سر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وسط سر، آنجا که با شانه نیمی از موی سر را به یک سو و نیمی را به دیگر سوی خوابانند.جا
مفرقلغتنامه دهخدامفرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) مرد کم گوشت یا فربه ، از اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناقةمفرق ؛ ناقه ٔ بچه مرده . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). ماده شتر بچه مرده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مفرقلغتنامه دهخدامفرق . [ م ُ ف َرْ رِ] (ع ص ) پراکنده کننده . (غیاث ) (آنندراج ). آنکه جدا می کند و پراکنده می نماید. (ناظم الاطباء). جدایی افکن .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزگار که مفرق احباب و ممزّق اصحاب است میان ایشان تشتیت و تفریق رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی
مفرکلغتنامه دهخدامفرک . [ م ُ ف َرْ رَ ] (ع ص ) آنکه زنان وی را دوست ندارند. (مهذب الاسماء): رجل مفرک ؛ مرد دشمن داشته ٔ زنان . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). مردی که زنان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مفرغةلغتنامه دهخدامفرغة. [م ُ رَ غ َ ] (ع ص ) حلقة مفرغة؛ حلقه ٔ ریخته که پیوندوی پیدا نباشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مصمتة الجوانب غیر مقطوعة. (اقرب الموارد).
ابن مفرغلغتنامه دهخداابن مفرغ . [ اِ ن ُ م ُ ف َرْ رِ ] (اِخ ) یزیدبن زیادبن ربیعةبن ذی العشیره ٔ حمیری شاعر. جد چهارم سید اسماعیل حمیری . و مفرغ چنانکه در اغانی آمده لقب ربیعه است ، و هم در اغانی است که گفتن ربیعةبن مفرغ خطاست . آنگاه که عبادبن زیاد برادر کهتر عبیداﷲ معروف مأمور سیستان و نواحی
خمیر مفرغیbronze pasteواژههای مصوب فرهنگستانخمیری که از پرکهای ریز فلزهایی مانند آلومینیم یا مس یا آلیاژ مس در پیوستاری (medium) فرّار تشکیل میشود متـ . خمیر برنزی
ابوعثمانلغتنامه دهخداابوعثمان . [ اَ ع ُ ] (اِخ ) یزیدبن زیادبن ربیعةبن مفرغ . رجوع به یزید و رجوع به ابن مفرغ شود.
مفرغةلغتنامه دهخدامفرغة. [م ُ رَ غ َ ] (ع ص ) حلقة مفرغة؛ حلقه ٔ ریخته که پیوندوی پیدا نباشد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مصمتة الجوانب غیر مقطوعة. (اقرب الموارد).
ابن مفرغلغتنامه دهخداابن مفرغ . [ اِ ن ُ م ُ ف َرْ رِ ] (اِخ ) یزیدبن زیادبن ربیعةبن ذی العشیره ٔ حمیری شاعر. جد چهارم سید اسماعیل حمیری . و مفرغ چنانکه در اغانی آمده لقب ربیعه است ، و هم در اغانی است که گفتن ربیعةبن مفرغ خطاست . آنگاه که عبادبن زیاد برادر کهتر عبیداﷲ معروف مأمور سیستان و نواحی
عصر مفرغBronze Ageواژههای مصوب فرهنگستاندومین عصر در تقسیمبندی سهگانۀ اعصار پس از عصر سنگ و پیش از عصر آهن که در آن ابزارها و رزمافزارها را از مفرغ میساختند