مقتحملغتنامه دهخدامقتحم . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) آنکه بی اندیشه در کاری در می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : هذا فوج مقتحم معکم لا مرحبا بهم اًِنهم صالوا النار. (قرآن 59/38). || بی باک . که از مرگ و گزند نهراس
مقتحمفرهنگ فارسی معین(مُ تَ حِ) [ ع . ] (اِفا.) بی پروا، کسی که بدون اندیشه به کاری خطرناک اقدام کند.
مقتملغتنامه دهخدامقتم . [ م ُ ت َم م ] (ع ص ) آن که بخورد هرچه بر خوان باشد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مِقَم ّ. (اقرب الموارد).
مکتملغتنامه دهخدامکتم . [ م ُ ک َت ْ ت َ ] (ع ص )حدیث مکتم ؛ سخن نیک پوشیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سر مکتم ؛ رازی که در کتمان آن مبالغه شود. (ازاقرب الموارد). نیک پوشیده . (آنندراج ) : همچو جان و چون پری پنهانست اودر مکتم پرده ٔ ایوانست او.<p clas
مقطملغتنامه دهخدامقطم .[ م ِ طَ ] (ع اِ) چنگال مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چنگال مرغان . ج ، مقاطم . (از اقرب الموارد).
مقطملغتنامه دهخدامقطم . [ م ُ ق َطْ طَ ] (اِخ ) کوهی است به مصر مشرف بر قرافه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام کوهی به مصر در مشرق فسطاط. (دمشقی ). کوهی است مشرف بر مقبرة الفسطاط که قرافه اش خوانند و این کوهی است که از اسوان و بلاد حبش امتداد می یابد و تا سواحل نیل می رسد و در قاهره قط
متحرزلغتنامه دهخدامتحرز. [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) در پناه شونده . خویشتن دار : تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند ... و شجاع مقتحم را بددل متحرز. (کلیله و دمنه چ قریب ص 92). و رجوع به تحرز شود.
آورلغتنامه دهخداآور. [ وَ ] (نف مرخم ) مخفف آورنده : بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور : جهاندار گفتا به نام خدای بدین نام دین آور پاکرای . دقیقی .به ره هست چندانکه آی