مقداملغتنامه دهخدامقدام . [ م ِ ] (اِخ ) ابن ثابت مکنی به ابوالمقدام محدث است و یحیی بن یونس از او روایت کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مقداملغتنامه دهخدامقدام . [ م ِ ] (اِخ ) ابن معدی کرب الکندی از کبار اصحاب رسول (ص ) است .(حبیب السیر چ قدیم تهران ج 1 ص 254). مکنی به ابی کریمه صحابی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدام بن معدی کرب بن عمربن یزید الکندی م
مقداملغتنامه دهخدامقدام . [ م ِ ] (ع ص ) فراپیش شونده . ج ، مقادیم . (مهذب الاسماء). نیک مبارز و بسیار پیش درآینده و دلاور. مِقدامَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بسیار پیش درآینده بر دشمن . مقدامة. ج ، مقادیم . (از اقرب الموارد) : ملک از دیگران که مقدمان و
ماکادامmacadamواژههای مصوب فرهنگستانلایهای متشکل از سنگ شکستۀ درشت و ماسه که پس از کوبیده شدن بهعنوان لایۀ تحتانی زیراساس به کار میرود
مقدملغتنامه دهخدامقدم . [ م َ دَ] (ع مص ) بازآمدن . قُدوم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). از سفر و یا از جایی بازآمدن . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : تو چنین بی برگ در غربت به خواری تن زده وز برای مقدمت روحانیان در انتظار. <p
مقدملغتنامه دهخدامقدم . [ م ُ دَ ] (ع اِ) وقت اقدام ، و گویند هو جری ٔ المقدم ؛ او در هنگام اقدام دلیر است . (منتهی الارب ). وقت و هنگام پیش رفتن و پیش آمدن و اقدام . هو جری ٔ المقدم ؛ او در پیش آمد و اقدام باجرأت است ، و در معیار گوید که گویا مصدر است از «افعال » مانند مخرج و مدخل . || دلیر
مقدملغتنامه دهخدامقدم . [ م ُ دِ ] (ع اِ) گوشه ٔ چشم از سوی بینی . (مهذب الاسماء). مقدم العین ؛ کنج چشم . مقابل مؤخرالعین که دنباله ٔ چشم است .(از منتهی الارب ). آن گوشه از چشم که پهلوی بینی می باشد، و مؤخرالعین دنباله ٔ چشم که پهلوی شقیقه است . (ناظم الاطباء). کنج چشم که به طرف بینی باشد.
مقدملغتنامه دهخدامقدم . [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) پیش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پیش درآمده و پیش فرستاده و در پیش جای گرفته و پیش آمده وپیش رفته و از پیش فرستاده . (ناظم الاطباء). پیش . پیش افتاده . جلو. جلوافتاده . مقابل مؤخر : مقدم است به نطق و مسلم است به عل
ابوالمقداملغتنامه دهخداابوالمقدام . [ اَ بُل ْ م ِ ](اِخ ) کندی . رجوع به ابوالمقدام رجأبن حیوة شود.
ابوالمقداملغتنامه دهخداابوالمقدام . [ اَ بُل ْ م ِ ] (اِخ ) ثابت بن هرمز الحداد الکوفی . محدث است و سفیان و اعمش از او روایت آرند.
ابوالمقداملغتنامه دهخداابوالمقدام . [ اَ بُل ْ م ِ ] (اِخ ) رجأبن حیوةبن جرول کندی . فقیهی معاصر و مجالس عمربن عبدالعزیز. وفات 112 هَ . ق . و صاحب حبیب السیر اضافه می کند از نقباء و اتقیاء شام و ابن خلکان گوید: او از علماست و مجالس عمربن عبدالعزیز بود و شبی نزد عم