مقشورلغتنامه دهخدامقشور. [ م َ ] (ع ص ) پوست دورکرده . (ناظم الاطباء). پوست کرده . پوست کنده .پوست بازکرده . مقشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مقصورلغتنامه دهخدامقصور. [ م َ ] (ع ص ) کوتاه کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده . (ناظم الاطباء). || منحصر. مختص : امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
مقسورلغتنامه دهخدامقسور. [ م َ ] (ع ص ) آن که مطیع و مقهور قوه ٔ قسریه است : کند به رای اثر در خلاف حکم فلک چو در طبیعت مقسور قوت قاسر.جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 38).
مکسورلغتنامه دهخدامکسور. [ م َ ] (ع ص ) شکسته . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). شکسته شده . (ناظم الاطباء) : بار جودش نشست بر دینارزان رُخش زرد و پشت مکسور است . مسعودسعد.- مکسورالقلب ؛ دل شکسته . شکسته د
مقشورةلغتنامه دهخدامقشورة. [ م َ رَ ] (ع ص ) زن که روی را بخراشد تا روشن گردد، و زن برکنده پوست روی جهت صفای رنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و در حدیث بر قاشرة و مقشورة هردو، لعنت وارد شده . (منتهی الارب ). زنی که پوست روی برکند برای صفای رنگ آن . (از اقرب الموارد).
مقشولغتنامه دهخدامقشو. [ م َ ش ُوو ] (ع ص ) پوست بازکرده و گویند عدس مقشو؛ ای مقشور و مَقشی ّ مانند آن است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پوست دورکرده . مقشور. (ناظم الاطباء).
اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ اُ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان ) (آنندراج ). اشنان . (سروری ) (شلیمر) (شعوری ). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق . (اقرب الم
پوست کندهلغتنامه دهخداپوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .- <span class="
لعوق الصنوبرلغتنامه دهخدالعوق الصنوبر. [ ل َ قُص ْ ص َ ن َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) ینفع من شدة النفث و السعال و القی و الاورام و الخوانیق و البلغم اللزج و یقوی المعدة (و صنعته ) صمغ عربی کثیرالوز صنوبر بزر کتان مقلو أجزاء سواء تمر کربعها. رب سوس کسدسها یعجن بدهن اللوز و العسل ان کان بردا والا السکر و یست
لحملغتنامه دهخدالحم . [ ل َ / ل َ ح َ ] (ع اِ) گوشت . ج ، لحام و الحم و لحوم و لحمان . (منتهی الارب ) : بیندازی عظام و لحم و شحمم رگ و پی همچنان و جلد مقشور. منوچهری .نفس باداست و جسمت خاک و لحمت
مقشورةلغتنامه دهخدامقشورة. [ م َ رَ ] (ع ص ) زن که روی را بخراشد تا روشن گردد، و زن برکنده پوست روی جهت صفای رنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و در حدیث بر قاشرة و مقشورة هردو، لعنت وارد شده . (منتهی الارب ). زنی که پوست روی برکند برای صفای رنگ آن . (از اقرب الموارد).