مقصورلغتنامه دهخدامقصور. [ م َ ] (ع ص ) کوتاه کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده . (ناظم الاطباء). || منحصر. مختص : امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
مقسورلغتنامه دهخدامقسور. [ م َ ] (ع ص ) آن که مطیع و مقهور قوه ٔ قسریه است : کند به رای اثر در خلاف حکم فلک چو در طبیعت مقسور قوت قاسر.جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 38).
مقشورلغتنامه دهخدامقشور. [ م َ ] (ع ص ) پوست دورکرده . (ناظم الاطباء). پوست کرده . پوست کنده .پوست بازکرده . مقشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکسورلغتنامه دهخدامکسور. [ م َ ] (ع ص ) شکسته . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). شکسته شده . (ناظم الاطباء) : بار جودش نشست بر دینارزان رُخش زرد و پشت مکسور است . مسعودسعد.- مکسورالقلب ؛ دل شکسته . شکسته د
مقصوراتلغتنامه دهخدامقصورات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مقصورة. (ناظم الاطباء). زنان در پرده شده . (آنندراج ). پردگیان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حور مقصورات فی الخیام . (قرآن 72/55). || به معنی نزدیک هم آمده است . (آنندراج ).
مقصورهلغتنامه دهخدامقصوره . [ م َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) حجره ٔ کوچک . (غیاث ). وثاق کوچک . خانه ٔ خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سرای وسیع و دیوار به گرد کشیده : در پیش این خانه مقصوره ای بود که در مشاهر اعیاد و جمعات سه هزارغلام د
مقصورةلغتنامه دهخدامقصورة. [ م َ رَ ] (ع اِ) سرای فراخ استواربنا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرای وسیع و دیوار استوار به گرد کشیده . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || خانه ٔ آراسته جهت عروس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حجله . (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مقصورةالمسجد؛ جای ام
روحالغتنامه دهخداروحا. [ رَ ] (اِخ ) در منتهی الارب روحاء و در معجم البلدان روحا (مقصور) آمده است . دهی است از مضافات رحبه ٔ شام . (منتهی الارب ). از قرای رحبه است و مردم آن روحا (مقصور) تلفظ میکنند و منسوب بدان روحانی است . (از معجم البلدان ).
حدوداءلغتنامه دهخداحدوداء. [ ح َ دَ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد عذرة و برخی حَدَودی ̍ با الف مقصور یاد کرده اند. (معجم البلدان ).
سددلغتنامه دهخداسدد. [ س َدَ ] (ع اِمص ) درستی و راستی در کردار و گفتار، و آن مقصور از سداد است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
افطاریلغتنامه دهخداافطاری . [ اِ ] (اِ) هرچیز خوراکی که مقصور بگشادن روزه باشد. (ناظم الاطباء). افطارانه . آنچه بدان روزه را شکنند. و رجوع به افطارانه شود.
غضیالغتنامه دهخداغضیا. [ غ َض ْ ] (ع ص ، اِ) لغتی در غضیاء. (منتهی الارب ).مقصور غضیاء. (اقرب الموارد). رجوع به غضیاء شود.
مقصوراتلغتنامه دهخدامقصورات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مقصورة. (ناظم الاطباء). زنان در پرده شده . (آنندراج ). پردگیان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حور مقصورات فی الخیام . (قرآن 72/55). || به معنی نزدیک هم آمده است . (آنندراج ).
مقصورهلغتنامه دهخدامقصوره . [ م َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) حجره ٔ کوچک . (غیاث ). وثاق کوچک . خانه ٔ خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سرای وسیع و دیوار به گرد کشیده : در پیش این خانه مقصوره ای بود که در مشاهر اعیاد و جمعات سه هزارغلام د
مقصورةلغتنامه دهخدامقصورة. [ م َ رَ ] (ع اِ) سرای فراخ استواربنا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرای وسیع و دیوار استوار به گرد کشیده . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || خانه ٔ آراسته جهت عروس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حجله . (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || مقصورةالمسجد؛ جای ام
مقصوره ٔ عمرولیثلغتنامه دهخدامقصوره ٔ عمرولیث . [ م َ رَ / رِ ی ِ ع َ رِ ل َ ] (اِخ ) لقب شیراز است چه عمرولیث صفاری اقامت آن شهر را دوست گرفتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حجرالمقصورلغتنامه دهخداحجرالمقصور.[ ح َ رُل ْ م َ ] (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ و القصص در فصل اندر نسق ملوک کنده و اخبار ایشان گوید: الحرث بن عمروبن حجرالمقصور. بعد از وی الحرث المقصور را قبادبن فیروز برکشید که او را بسیاری معاونت کرده بود بر اصحاب مزدک و بدین سبب پادشاهی حارث قوی گشت و پسرانش پراکن