مقنیلغتنامه دهخدامقنی . [ م ُ ق َن ْنی ] (ع ص ، اِ) کاریزگر. (دهار). کاریزکننده . (غیاث ). این کلمه اشتغال به ساختن قنات را می رساند. (ازانساب سمعانی ). دانای مواضع آب در زمین و کننده ٔ کاریز. (ناظم الاطباء). کاریزکنه . کاریزکن . کان کن . کن کن . چاه کن . چاه جو. اَبّار. کُموش . کومش . کمانه
مکنگلغتنامه دهخدامکنگ . [ م ِ ک ُ ] (اِخ ) رود بزرگی است در سرزمین هندوچین که از دریاچه ٔ «تسه اینگ - هه » در شمال شرقی تبت و ارتفاع سه هزار متری سرچشمه می گیرد و با نهرهای عمیق از «یون - نان » می گذرد و لائوس را از تایلند جدا می کند و پس از عبور از «وینتیان » و کامبوج و مرکز آن یعنی «پنوم پن
مکنیلغتنامه دهخدامکنی . [ م َ نی ی ] (ع ص ) در کنایه ، لفظی که لازم معنی آن اراده شده باشد چنانکه در مثال : این فصول با اشتر دراز گردن و بالا کشیده بگفتند. از «درازگردن » و «بالا کشیده » حمق اراده شده است و بنابراین این دو کلمه مکنی است .- مکنی عنه ؛ معنایی که از
مکنیلغتنامه دهخدامکنی . [ م ُ ک َن ْ نا / م َ نی ی ] (ع ص ) کنیت نهاده شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنیه داده شده . کنیه گذاشته . کنیت نهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مکنی به فلان ؛ صاحب کنیه ٔ فلان . (
مقنیاطیسلغتنامه دهخدامقنیاطیس . [ م ِ ] (معرب ، اِ) مغناطیس . (از فهرست ولف ). مقناطیس . سنگ آهن ربا : تو از مقنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد آهن کشان . فردوسی .و رجوع به مغنیاطیس و مغناطیس و مقناطیس شود.
مقنینلغتنامه دهخدامقنین . [ م ِ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل «شاردونره » فرانسوی آورده که از انواع مرغهای مهاجر و خوش آواز است و رنگ پرهای آن سرخ و سیاه و زرد و سپید و طول آن دوازده سانتیمتر است . ج ، مقانین . و رجوع به دزی ج 2 ص <span clas
مقنیاطیسلغتنامه دهخدامقنیاطیس . [ م ِ ] (معرب ، اِ) مغناطیس . (از فهرست ولف ). مقناطیس . سنگ آهن ربا : تو از مقنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد آهن کشان . فردوسی .و رجوع به مغنیاطیس و مغناطیس و مقناطیس شود.
مقنینلغتنامه دهخدامقنین . [ م ِ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل «شاردونره » فرانسوی آورده که از انواع مرغهای مهاجر و خوش آواز است و رنگ پرهای آن سرخ و سیاه و زرد و سپید و طول آن دوازده سانتیمتر است . ج ، مقانین . و رجوع به دزی ج 2 ص <span clas