ملاطلغتنامه دهخداملاط. [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ملاطلغتنامه دهخداملاط. [ م ِ] (ع اِ) گل دیوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گلی که بین دو رده از دیوار گذارند و دیوار را بدان گل اندود کنند. ج ،مُلُط. (از اقرب الموارد). اژند. آژند. گل که بنایان میان دو خشت یا آجر نهند. ملات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلی که با آن سنگ و خشتها
ملاطفرهنگ فارسی معین(مِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - گلی که در ساختمان روی سنگ و آجر می کشند. 2 - در فارسی مخلوطی از شن و ماسه و آهک یا سیمان .
میلادلغتنامه دهخدامیلاد. (اِخ ) نام پهلوان ایران . (غیاث ). نام یکی از پهلوانان ایران که پدر گرگین بود. (ناظم الاطباء). نام پدر گرگین بوده . (انجمن آرا). نام یکی از پهلوانان ایران که چون کیکاووس به مازندران رفت ایران رابه او سپرد و گرگین پسر اوست . (برهان ) : ترا ای
میلادلغتنامه دهخدامیلاد. (ع اِ) زمان ولادت . (غیاث ). وقت زادن . (منتهی الارب ، ماده ٔ ول د) (السامی ) (ناظم الاطباء). ج ، موالید. (مهذب الاسماء). زمان ولادت و روز ولادت . (ناظم الاطباء). زمان ولادت و وقت زادن . (آنندراج ). گاه زادن . وقت ولادت . (یادداشت مؤلف ) :
ملائتلغتنامه دهخداملائت . [ م َ ءَ ] (ع اِمص ) ضد اعسار است که در فقه به آن یسار هم گفته می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). و رجوع به مَلاءَة (معنی دوم ) شود.
ملاثلغتنامه دهخداملاث . [ م َ ] (ع ص ) مرد بزرگ قدر شریف . مِلوَث . ج ، ملاوث . ملاوثة. ملاویث . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || (اِ) انه لنعم الملاث للضیفان ؛ همانا او پناهگاه خوبی برای میهمانان است . (از اقرب الموارد). || جایی که بدان دور زند چیزی و مراد از «ملاث الاز
ملاتلغتنامه دهخداملات . [ م َ ] (اِ) اصلاً اصطلاح بنایی است و ملات گلی است نرم که با آن جرزهای تمیز و نماهای آجری و روی کار را می چینند و طبیعی است که هرگاه ملات را نازک بگیرند روی کار زیباتر می شود و در مقابل آجر بیشتر می برد و اگر ملات را کلفت بگیرند آجر کمتر مصرف می شود.به همین مناسبت اصطل
ملاطیهلغتنامه دهخداملاطیه . [ م َ طی ی َ ] (اِخ ) شهری از آسیای صغیر به کاپادوکیه . ملطیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همان ملطیه است . (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به ملطیه شود.
ملاطالبلغتنامه دهخداملاطالب . [ م ُل ْ لا ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 475 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملاطانلغتنامه دهخداملاطان . [ م ِ ] (ع اِ) دو پهلو. || دو کناره ٔ کوهان شتر که به قسمت پیشین آن پیوسته است . (از اقرب الموارد).
ملاطفاتلغتنامه دهخداملاطفات . [ م ُ طَ ] (ع اِ) ج ِ ملاطفه به معنی نامه ٔ خرد. ملطفه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به ملاطفه و ملطفه شود. || ملاطفتها. مهربانیها. نیکوییها : نیز با وی تذکره ای است چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مهادات و ملاطفات می
ملاطفتلغتنامه دهخداملاطفت . [ م ُ طَ / طِ ف َ ] (از ع ، اِمص ) مأخوذ از تازی ، مروت و مردمی ونیکویی و مهربانی و نرمی و ملایمت و شفقت و نوازش . ملاطفه . (ناظم الاطباء). نرمی . رفق . مرافقت . بِرّ. مهربانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاطفة :
چَفتۀ ناتراشrough archواژههای مصوب فرهنگستانچَفتهای که از قطعات نتراشیده، مانند سنگ و آجر، و ملاط میان آنها ساخته میشود
ملاطیهلغتنامه دهخداملاطیه . [ م َ طی ی َ ] (اِخ ) شهری از آسیای صغیر به کاپادوکیه . ملطیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همان ملطیه است . (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به ملطیه شود.
ملاطالبلغتنامه دهخداملاطالب . [ م ُل ْ لا ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 475 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ملاطانلغتنامه دهخداملاطان . [ م ِ ] (ع اِ) دو پهلو. || دو کناره ٔ کوهان شتر که به قسمت پیشین آن پیوسته است . (از اقرب الموارد).
ملاطفاتلغتنامه دهخداملاطفات . [ م ُ طَ ] (ع اِ) ج ِ ملاطفه به معنی نامه ٔ خرد. ملطفه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به ملاطفه و ملطفه شود. || ملاطفتها. مهربانیها. نیکوییها : نیز با وی تذکره ای است چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مهادات و ملاطفات می
ملاطفتلغتنامه دهخداملاطفت . [ م ُ طَ / طِ ف َ ] (از ع ، اِمص ) مأخوذ از تازی ، مروت و مردمی ونیکویی و مهربانی و نرمی و ملایمت و شفقت و نوازش . ملاطفه . (ناظم الاطباء). نرمی . رفق . مرافقت . بِرّ. مهربانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاطفة :
شمشه ملاطلغتنامه دهخداشمشه ملاط. [ ش ِ ش َ / ش ِ م َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح بنایان ) قسمی شمشه که یک سوی لبه ٔ آن برجستگی سرتاسری دارد. (از یادداشت مؤلف ).
مملاطلغتنامه دهخدامملاط. [ م ِ ] (ع ص ) ماده شتری که بچه ٔ بی مو افکندن عادت آن باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
املاطلغتنامه دهخدااملاط. [ اِ ] (ع مص ) افکندن ماده شتربچه ٔ بی موی را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). بچه را بیوکندن اشتر پیش از آنکه موی برآورده باشد. (تاج المصادر بیهقی ).
ابناملاطلغتنامه دهخداابناملاط. [ اِ م ِ ] (ع اِ مرکب ) دو پای شتر یا دو شانه جای آن دو. (منتهی الارب ).