ملتحملغتنامه دهخداملتحم . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) جراحت کفشیرگرفته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- ملتحم شدن جراحت ؛ درست شدن آن . پیوسته شدن آن . سر استوار کردن آن . سر به هم آوردن ریش . ملتئم شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).|| سخت گردا
ملتحمفرهنگ فارسی معین(مُ تَ حِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - لحیم شده ، به هم پیوسته . 2 - زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته .
ملتهملغتنامه دهخداملتهم . [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) رنگ برگردیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). برگشته رنگ . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التهام شود.
ملتهملغتنامه دهخداملتهم . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) همه شیر پستان مکنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بچه ای که خالی می کند پستان را و همه ٔ آن را می مکد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کسی که به چابکی و به یک بار می خورد. (ناظم الاطباء).
ملطملغتنامه دهخداملطم . [ م َ طِ ] (ع اِ) ملطم البحر؛ جایی از دریا که امواج در آن می شکند. (از ذیل اقرب الموارد).
ملتحمهلغتنامه دهخداملتحمه . [ م ُ ت َ ح ِ م َ / م ِ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ملتحم . رجوع به ملتحم شود.- نسج ملتحمه ؛ نسجی است که برای ارتباط و اتصال دیگر نسجها و اعضای بدن به کار می رود و در حقیقت رابط بین سایر بافتهاست و فاصله ٔ اعضا و
ملتحمهconjunctiva, tunica conjunctivaواژههای مصوب فرهنگستانغشای مخاطی ظریفی که صلبیه را در جلوی چشم میپوشاند و درون پلکها را آستر میکند
خوش گوشتلغتنامه دهخداخوش گوشت . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) آنکه جراحت تن او زود ملتحم شود. || خوش ادا. خوش خلق . آنکه با همه جوشد. مقابل بدگوشت . || حلال گوشت . پاکیزه گوشت . (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) لوزالمعده . (یادداشت مؤلف ).
جوش خوردنلغتنامه دهخداجوش خوردن . [ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) بهم پیوستن دو چیز مخصوصاً دو فلز که جدا کردن آنها مشکل باشد. لحیم شدن . (فرهنگ فارسی معین ). ملتئم شدن .ملتحم شدن . || در تداول ، عصبانی شدن . ناراحت گردیدن : این قدر جوش نخور. (فرهنگ فارسی معین ).<br
دوسانیدنلغتنامه دهخدادوسانیدن . [ دَ ] (مص ) چسباندن (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ). بچفسانیدن . بچسبانیدن . بشلانیدن . چفساندن . چسبانیدن . چفسانیدن . الزاق . الساق .الصاق . ادباق . (یادداشت مؤلف ): ابلده ایاه ؛ دوسانید و ملازم گردانید وی را بدانجا. (منتهی الارب ). اللط
رمدلغتنامه دهخدارمد. [ رَ م َ ] (ع مص ) به درد آمدن چشم . (منتهی الارب ). چشم درد گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). آشوبیدن و شوریده شدن چشم از درد یا آسیبی . (از اقرب الموارد). درد چشم و باد کردن آن .(از متن اللغه ). سرخ گردیدن سفیدی چشم و آن اکثر ازباد و جریان آب بود. (غیاث اللغات ). || رَمِدَ
موثقلغتنامه دهخداموثق . [ م ُ وَث ْ ث َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از توثیق . استوارکرده شده و اعتمادداشته شده . (ناظم الاطباء). استوار. (دهار). محکم . استوارداشته . مضبوط. مُضَنبَط. وطید. واطد. ملتحم . مؤکد. (یادداشت مؤلف ).- خبر موثق ؛ خبری که مورد اعتماد باشد. خبری
ملتحمهلغتنامه دهخداملتحمه . [ م ُ ت َ ح ِ م َ / م ِ ] (ع ص ، اِ) مؤنث ملتحم . رجوع به ملتحم شود.- نسج ملتحمه ؛ نسجی است که برای ارتباط و اتصال دیگر نسجها و اعضای بدن به کار می رود و در حقیقت رابط بین سایر بافتهاست و فاصله ٔ اعضا و
ملتحمهconjunctiva, tunica conjunctivaواژههای مصوب فرهنگستانغشای مخاطی ظریفی که صلبیه را در جلوی چشم میپوشاند و درون پلکها را آستر میکند