ملزوملغتنامه دهخداملزوم . [ م َ ] (ع ص ) لازم گرفته . (مهذب الاسماء). لازم گردیده . (آنندراج ). لازم شده . (ناظم الاطباء). مقابل لازم : مرا گر دل دهی ور جان ستانی عبادت لازم است و بنده ملزوم . سعدی . || پیوسته . (آنندراج ).هر آنچه پ
ملزاملغتنامه دهخداملزام . [ م ِ ] (ع اِ) انبر. (مهذب الاسماء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است . (آنندراج ). کلبتین و انبر و یا آچار که چیزی را بدان محکم گرفته می پیچانند. || پیچ و منگنه . (ناظم الاطباء).
ملجملغتنامه دهخداملجم . [ م ُ ل َج ْ ج َ ] (ع اِ) موضع لجام . و گویند: حک باللجام ملجمه ؛ ای فاه . (از اقرب الموارد).
ملجملغتنامه دهخداملجم . [ م ُ ج َ ] (اِخ ) نام پدر عبدالرحمان مرادی قاتل حضرت علی بن ابیطالب (ع ) است : در نام نگه مکن که فرق است اززاده ٔ عوف و پور ملجم .خاقانی .
ملجملغتنامه دهخداملجم . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) لگام کرده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الجام شود.- ملجم گردانیدن ؛ لگام زدن . افسار زدن . مقید کردن : در موارد و مصادر به لجام خرد ملجم گرداند. (جهانگشای جوینی ).|| مجازاً،
ملزوماتلغتنامه دهخداملزومات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ملزومة، تأنیث ملزوم . رجوع به ملزوم شود. || آنچه برای اداره یا وزارتخانه ای لازم است از میز و صندلی و قلم و مرکب و دوات و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- اداره ٔ (دایره ٔ) ملزومات ؛ اداره ای که در آن به اسبا
مباشرت و ملزوماتلغتنامه دهخدامباشرت و ملزومات . [ م ُ ش ِ رَ وَ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) فرهنگستان ایران بجای این کلمه کارپردازی را برگزیده و آن اداره ای است که لوازم کار و وسائل وزارتخانه و بنگاهی را تهیه می کند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 87 و ماده ٔ
ملزومات پارچهایlinen, household linenواژههای مصوب فرهنگستانپوشاک یا پیشبند یا ملزومات پارچهای تخت یا ملزومات پارچهای میز یا ملزومات حولهای که از الیاف کتان بافته شده باشد
مستلزماتلغتنامه دهخدامستلزمات . [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستلزم و مستلزمة. چیزهای لازم و ملزوم . (ناظم الاطباء).
تلازمفرهنگ فارسی عمیدلازموملزوم یکدیگر بودن؛ لازم هم بودن؛ وابسته به هم بودن: ◻︎ با بخت حملهاش را گویی توافق است / با فتح پویهاش را مانا تلازم است (قاآنی: ۹۰۲).
جبریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام بری، الزامی، مقدر، گریزناپذیر، مجبوری، اجباری لازم، ملزوم، ضروری، مورد نیاز ناچار، حتمی، یقین، قطعی خودجوش آسمانی
بنیادیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت یادین، زیربنایی، اساسی، پایهای، محوری، مرکزی، قاطع، تعیینکننده ابتدایی، مقدماتی لازم، حیاتی، اصلی، عمده، مهم ریشهای، ارگانیک، ساختاری ماهوی، فطری، ذاتی ملزوم
ملزوماتلغتنامه دهخداملزومات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ملزومة، تأنیث ملزوم . رجوع به ملزوم شود. || آنچه برای اداره یا وزارتخانه ای لازم است از میز و صندلی و قلم و مرکب و دوات و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- اداره ٔ (دایره ٔ) ملزومات ؛ اداره ای که در آن به اسبا
ملزومات پارچهایlinen, household linenواژههای مصوب فرهنگستانپوشاک یا پیشبند یا ملزومات پارچهای تخت یا ملزومات پارچهای میز یا ملزومات حولهای که از الیاف کتان بافته شده باشد
ملزومات پارچهای تختbed linen, bedclothesواژههای مصوب فرهنگستانملزومات پارچهای قابل شستوشوی تخت، مانند ملافه و شمد و روبالشی