ملیحلغتنامه دهخداملیح . [ ] (اِ) نوعی از عوسج است بزرگ برگ و سرخ . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).
ملیحلغتنامه دهخداملیح . [ م َ ] (ع ص ) رجل ملیح ؛ مردی شیرین . ج ، مِلاح ، اَملاح . (مهذب الاسماء). مرد خوب صورت . (ناظم الاطباء). خوب صورت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دارای ملاحت . تأنیث آن ملیحة. ج ، ملاح ، املاح . (از اقرب الموارد). || قبره . کاکلی . (از دزی ج
چملهلغتنامه دهخداچمله . [ چ َ م َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است . کوهستانی و معتدل است و 119</
چملهلغتنامه دهخداچمله . [ چ َ م َ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. در 47 کیلومتری شمال باختری مشهد و کنار راه فرعی مشهد به قوچان واقع است . جلگه و معتدل است . و 106 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محص
ملحلغتنامه دهخداملح . [ م ِ ] (ع اِ) نمک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نمک طعام و مذکر و مؤنث هر دو می آید ولی بیشترمؤنث می باشد. ج ، مِلاح . املاح . ملحة [ م ِ ل َ ح َ / م ِح َ ]. مِلَح . (ناظم الاطباء). نمک طعام . تصغیر آن مُلَیحة است . ج ، مِلاح . (از اق
ملیحةلغتنامه دهخداملیحة. [ م َ ح َ ] (ع ص ) امراءة ملیحة؛ زن خوب صورت . ج ، مِلاح . (ناظم الاطباء). تأنیث ملیح . (اقرب الموارد). رجوع به ملیح (معنی اول )شود. || (اِ) نامی است از نامهای زنان .
ملیحسافرهنگ نامها(تلفظ: malih sā) (عربی ـ فارسی) (ملیح + سا (پسوند شباهت)) ، همچون ملیح ، زیبا و خوشایند ، دارای ملاحت ، با نمک ؛ (در قدیم) دوست داشتنی و مورد پسند .
ملیحهفرهنگ نامها(تلفظ: malihe) (عربی) (مؤنث ملیح) در قدیم) (به مجاز) ملیح ، زیبا و خوشایند ، دارای ملاحت ، با نمک ؛ (در قدیم) دوست داشتنی و مورد پسند .
قزیحلغتنامه دهخداقزیح . [ ق َ ] (ع ص )ملیح قزیح ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ). ملیح از مِلْح و قزیح از قِزْح آید. (اقرب الموارد). قزیح ، از اتباع ملیح است . گویند: ملیح قزیح . (ناظم الاطباء).
ملیح خولانیلغتنامه دهخداملیح خولانی . [ م َ ح ِ ] (اِخ ) از شاگردان بابک بن بهرام و بابک شاگرد شبلی بود و ملیح رئیس فرقه ٔ خولانیین ازمغتسله . (ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملیح سمرقندیلغتنامه دهخداملیح سمرقندی . [ م َ ح ِ س َ م َ ق َ ] (اِخ ) مولانا بدیعپسر ملا محمدشریف . از شاعران قرن یازدهم هجری و از ملازمان عبدالعزیزخان حاکم بخارا بوده است . از اوست :تا در کنارْ دختر رز را کشیده است لب تشنه اند باده پرستان به خون هم .رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص <span clas
ملیح گویلغتنامه دهخداملیح گوی . [ م َ ] (نف مرکب ) آنکه گفتار وی مطبوع و خوش آیند باشد. (ناظم الاطباء).
ملیحةلغتنامه دهخداملیحة. [ م َ ح َ ] (ع ص ) امراءة ملیحة؛ زن خوب صورت . ج ، مِلاح . (ناظم الاطباء). تأنیث ملیح . (اقرب الموارد). رجوع به ملیح (معنی اول )شود. || (اِ) نامی است از نامهای زنان .
حشو ملیحلغتنامه دهخداحشو ملیح . [ ح َ وِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حشو لوزینه . حشوی که معنی نیفزاید لیکن در عذوبت بیفزاید. شمس قیس آرد: آن است که هر چند شعر در معنی بدان محتاج نباشد در عذوبت آن بیفزاید و آن را رونقی دیگر دهد، چنانکه رشید گفته است :در محنت این زمانه ٔ بی فریاددور از ت
سبزملیحلغتنامه دهخداسبزملیح . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) معشوقه ٔ سیاه چرده . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
ابوالملیحلغتنامه دهخداابوالملیح . [ اَ بُل ْ م َ ] (اِخ ) ابوساسان . یزیده (؟)بن الخصیب الأسلمی . من خط الدمیاطی . صاحب المرصعصورت فوق را با شرح مسطور در کتاب خود آورده است .
ابوالملیحلغتنامه دهخداابوالملیح . [ اَ بُل ْ م َ ] (اِخ ) حسن بن عمربن یحیی الفزاری الرّقی . محدث است و کنیت او ابوعبداﷲ و ابوالملیح لقب اوست .
ابوالملیحلغتنامه دهخداابوالملیح . [ اَ بُل ْ م َ ] (اِخ ) محمدبن عثمان معروف به ابن اقرب . رجوع به محمدبن عثمان ... شود.