ممدلغتنامه دهخداممد. [ م َ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان ، دارای 340 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ممدلغتنامه دهخداممد. [ م ُ م ِدد ] (ع ص ) مددکننده . (غیاث اللغات )(آنندراج ). امدادکننده . مددرساننده . یاری دهنده . (ازناظم الاطباء). کمک . یار. مددده . کمک فرستنده : أنی ممدکم بألف من الملائکة (قرآن 9/8)؛ من مددکننده ام شما را به
میمذلغتنامه دهخدامیمذ. [ م َ م َ ] (اِخ ) ناحیتی است به حدود و در آذرباذگان شهره و آبادان و بسیار نعمت و مردم و قصبه ٔ آن اهراست و او را ناحیتی بزرگ است . (حدود العالم ). نام کوهی است یا شهری به آذربایجان . (تاج العروس ). نام روستائی به آذربایجان و بلال آباد بدین روستا دهی است و بابک خرمی از
ممضلغتنامه دهخداممض . [ م ُ م ِض ض ] (ع ص ) کحل ممض ؛ سرمه ٔ چشم سوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ممیتلغتنامه دهخداممیت . [ م ُ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء). مرگ بخشنده . مقابل محیی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
ممیتلغتنامه دهخداممیت . [ م ُ ](ع ص ) میراننده . (مهذب الاسماء). هر آن کس و هر آنچه سبب میشود مردن را. مهلک و قاتل . (ناظم الاطباء). کشنده . (یادداشت مرحوم دهخدا): سفاح لقب عبداﷲبن محمدبن عبداﷲبن عباس که ممیت دولت بنی امیه و اول از خلفای عباسیه است . (منتهی الارب ). || فرزندمرده (مذکر و مؤنث
ممدرةلغتنامه دهخداممدرة. [ م ُ م َدْ دَ رَ ] (ع ص ) شتر فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مؤنث ممدر.
ممدودلغتنامه دهخداممدود. [ م َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ واسطی ربابی . بدو مثل می زدند در معرفت موسیقی با رباب . به سال 638 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از تاج العروس ج 1 ص 263).
ممدحلغتنامه دهخداممدح . [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ص ) نیک ستوده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ستوده شده . ممدوح .
ممددلغتنامه دهخداممدد. [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ص ) خرگاه به طناب کشیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خرگاه به طناب کشیده و برای مبالغه مشدد شده است . (از منتهی الارب ).
ممددلغتنامه دهخداممدد. [ م ُ م َدْ دِ ] (ع ص ) تمدیدکننده . طولانی کننده . || نام دردی که از آن عصب اندام کشیده می شود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یکی از پانزده دردی که اسم دارند. شیخ الرئیس در قانون در الاوجاع التی لها اسماء گوید: سبب الوجع الممد ریح او خلط، یمدد العصب و العضل کانه یجذبه الی
ممدرةلغتنامه دهخداممدرة. [ م ُ م َدْ دَ رَ ] (ع ص ) شتر فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مؤنث ممدر.
ممدودلغتنامه دهخداممدود. [ م َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ واسطی ربابی . بدو مثل می زدند در معرفت موسیقی با رباب . به سال 638 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از تاج العروس ج 1 ص 263).
ممدحلغتنامه دهخداممدح . [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ص ) نیک ستوده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ستوده شده . ممدوح .
ممددلغتنامه دهخداممدد. [ م ُ م َدْ دَ ] (ع ص ) خرگاه به طناب کشیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خرگاه به طناب کشیده و برای مبالغه مشدد شده است . (از منتهی الارب ).
ممددلغتنامه دهخداممدد. [ م ُ م َدْ دِ ] (ع ص ) تمدیدکننده . طولانی کننده . || نام دردی که از آن عصب اندام کشیده می شود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). یکی از پانزده دردی که اسم دارند. شیخ الرئیس در قانون در الاوجاع التی لها اسماء گوید: سبب الوجع الممد ریح او خلط، یمدد العصب و العضل کانه یجذبه الی