ممهدلغتنامه دهخداممهد. [ م ُ م َهَْ هَِ ] (ع ص ) گستراننده . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) : چنانکه ایشان طعن و لعن آباء و اسلاف خود و ممهدان آن دعوت بر زبان راند. (جهانگشای جوینی ). ممهد قواعد فرمانروایی و مشید مبانی کشورگشایی . (جامعالتواریخ رشیدی ) || آنکه کار را نی
ممهدلغتنامه دهخداممهد. [ م ُ م َهَْهََ ] (ع ص ) گسترانیده شده . (ناظم الاطباء). گسترده شده . (غیاث اللغات ). نیک گسترده . آماده کرده . آماده . آسان کرده . فراهم کرده . مهیا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سزاوارتر کسی به مسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد. (کلی
ممعطلغتنامه دهخداممعط. [ م ُ م َع ْ ع ِ ] (ع ص ) نیک دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بسیار دراز. (از اقرب الموارد).
ممعدلغتنامه دهخداممعد. [ م ِ ع َ ] (ع ص ) ذئب ممعد؛ گرگ بسیار درنده که دوتادوتا می کشد و می رباید. (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
ممحوضلغتنامه دهخداممحوض . [ م َ ] (ع ص ) خالص . بی آمیغ. (از آنندراج ): رجل ممحوض النسب ؛ مرد خالص گوهر. (منتهی الارب ). گهری . نژاده . رجل ممحوض النسب ؛ مرد خالص نسب . (از اقرب الموارد). رجل ممحوض النسب و الحسب ؛ مرد خالص نسب پاک گوهر. (ناظم الاطباء). اصیل . نجیب . نسیب . پاک نژاد. پاک گهر. (
ممهدالدولهلغتنامه دهخداممهدالدوله . [ م ُ م َهَْ هَِ دُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) ابومنصور. دومین فرمانروا از بنی مروان بود که از سال 387 تا 402 هَ . ق .در دیاربکر حکومت کرد. (از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 107<
نیکومحضریلغتنامه دهخدانیکومحضری . [ م َ ض َ ] (حامص مرکب ) نکومحضری : سلطان جهت احتیاط رافرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامه ٔ ظهیری از فرهنگ فارسی معین ).
آماده شدنلغتنامه دهخداآماده شدن . [ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بساختن . بسغدن . سغدن . آسغدن . بسیجیدن . سیجیدن . ساختن . شکردن . آراستن . حاضر، مهیا، مستعد، معد، مثمر، ممهد شدن . استعداد. تَهَیﱡاء. تیار، بساز، بسامان ، ساخته و پرداخته شدن .
تارمتازلغتنامه دهخداتارمتاز. [ ] (اِخ ) از امرای بزرگ ترک ،معاصر غازان خان : غازان خواست که تتمیم اساس عدلی راکه ممهد فرموده و ارشاد طریقه ٔ اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد... و امرای عظام ... و تارمتاز... و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرده فرمو
شیرگرملغتنامه دهخداشیرگرم . [ گ َ ] (ص مرکب ) هر مایعی که فاتر و نیم گرم باشد. (ناظم الاطباء). نیم گرم و معتدل . (از آنندراج ). به گرمی شیر آنگاه که دوشند. وِلَرْم . فاتر. ملایم . نه گرمی گرم و نه سردی سرد. ممهد. فاتره . ملول . (یادداشت مؤلف ) : پیوسته به آب شیرگرم با ر
مرززلغتنامه دهخدامرزز. [ م ُ رَزْ زَ ] (ع ص ) طعام مرزز؛ طعام با برنج پخته . (از منتهی الارب ). طعامی که در آن برنج به کار برده باشند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || قرطاس مرزز؛ کاغذ آهار و مهره یافته . (منتهی الارب ). مصقل . (از اقرب الموارد). مهره زده . مهره کرده . (یادداشت مرحوم دهخد
ممهدالدولهلغتنامه دهخداممهدالدوله . [ م ُ م َهَْ هَِ دُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) ابومنصور. دومین فرمانروا از بنی مروان بود که از سال 387 تا 402 هَ . ق .در دیاربکر حکومت کرد. (از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 107<