ممکنلغتنامه دهخداممکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان . ضد محال . دست دهنده و پیداشونده . (ناظم الاطباء). دست دهنده . (دهار) (غیاث اللغات ). پیداشونده . (غیاث اللغات ). امکان یابنده . میسرشدنی . محتمل . دست داده . مقدور : چون خوارزمشاه
ممکنلغتنامه دهخداممکن . [ م ُ م َک ْ ک َ ] (ع ص ) برقرار و پابرجا و ثابت و قایم . (ناظم الاطباء). قایم و پابرجا کرده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من بداری همچنانکه داشتی با آنکه تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویشتن . (تاریخ بیهقی
ممکنلغتنامه دهخداممکن .[ م ُ م َک ْ ک ِ ] (ع ص ) قایم و پابرجا کننده کسی را. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || صاحب تمکین .
ممکناتلغتنامه دهخداممکنات . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ممکنة. کلیه ٔ موجودات عالم را ممکنات گویند بجز موجود واحدی که مبداء کل است . موجودات ، ممکنات ذاتی و واحبات غیری اند که آن غیر آنها را از عدم و مرحله ٔ قوت به فعل آورده است : «الموجودات الممکنة الوجود فی جوهرها خروجها من القوةالی الفعل انما
ممکنةلغتنامه دهخداممکنة. [ م ُ ک ِ ن َ ] (ع ص ) مؤنث ممکن . رجوع به ممکن شود.- ممکنةالخاصة ؛ ممکنه ٔ خاصه . قضیه ای است که حکم در آن به سلب ضرورت از جانب موافق و مخالف مردود باشد. مثال : و لا شی ٔ من الانسان بکاتب بالامکان الخاص . (از دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقل
حینیه ٔ ممکنهلغتنامه دهخداحینیه ٔ ممکنه . [ نی ی َ / ی ِ ی ِ م ُ ک ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قضیه ٔ موجهه ٔ بسیطه است که در آن حکم شود بسلب ضرورت وصفیه از جانب مخالف . و این چون حینیة مطلقه نزد منطقیین اعتبار ندارد. مثال :
مانعةالجمعفرهنگ فارسی عمیددو امر که اجتماع آن دو ممکن نیست، مثل آنکه یک چیز ممکن نیست که هم سبز باشد و هم سرخ.
ممکناتلغتنامه دهخداممکنات . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ممکنة. کلیه ٔ موجودات عالم را ممکنات گویند بجز موجود واحدی که مبداء کل است . موجودات ، ممکنات ذاتی و واحبات غیری اند که آن غیر آنها را از عدم و مرحله ٔ قوت به فعل آورده است : «الموجودات الممکنة الوجود فی جوهرها خروجها من القوةالی الفعل انما
ممکنةلغتنامه دهخداممکنة. [ م ُ ک ِ ن َ ] (ع ص ) مؤنث ممکن . رجوع به ممکن شود.- ممکنةالخاصة ؛ ممکنه ٔ خاصه . قضیه ای است که حکم در آن به سلب ضرورت از جانب موافق و مخالف مردود باشد. مثال : و لا شی ٔ من الانسان بکاتب بالامکان الخاص . (از دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقل
ناممکنلغتنامه دهخداناممکن . [ م ُم ْ ک ِ ] (ص مرکب ) ناشدنی . نشدنی . محال . ممتنع : ناممکن است این سخن برابرلفظی است این در میانه ٔ عام . فرخی (دیوان ص 222).و دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد حق ر
آیندههای ممکنpossible futuresواژههای مصوب فرهنگستانهمۀ وضعیتها و حالتهایی که ممکن است در آینده محقق شود