ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زَ ] (ع ص ) دریده . پاره شده . (از اقرب الموارد). متلاشی شده . ممزوق : بس که در این خاک ممزق شدندپیکر خوبان بدیعالجمال .سعدی .
ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زَ ] (ع مص ) جامه پاره کردن . (منتهی الارب ). پاره کردن . (ناظم الاطباء). تمزیق . (منتهی الارب ). پاره کردن و دریدن . مَزق . مصدر میمی است . (از اقرب الموارد) : مزقناهم کل ممزق (قرآن 19/34)؛ ایشان را
ممزقلغتنامه دهخداممزق . [ م ُ م َزْ زِ ] (ع ص ) پراکننده . متفرق سازنده : روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به تمزیق شود.