منجولغتنامه دهخدامنجو. [ م َ ] (اِ) عدس . (ناظم الاطباء). مرجو است که به عربی عدس گویند.(از لسان العجم شعوری ج 2 ورق 357 الف ) : بادناک آمد نخود و هم فطیردجر و ماش و فول و منجو هم شعیر. <p
منجولغتنامه دهخدامنجو. [ م َ ج ُوو ] (ع ص ) بریده . (منتهی الارب ). بریده و قطع شده . (ناظم الاطباء). || رهیده . (منتهی الارب ). رهیده . رسته شده . (از ناظم الاطباء).
منجفلغتنامه دهخدامنجف . [ م ِ ج َ ] (ع اِ) سرگین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منظفلغتنامه دهخدامنظف . [ م ُ ن َظْ ظَ ] (ع ص ) پاک کرده شده . (آنندراج ). پاک و پاکیزه کرده شده .(آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به تنظیف شود.
منزفلغتنامه دهخدامنزف . [ م ُ زِ / زَ ] (ع ص ) آنکه خونش بسیار رفته باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سست . || بیهوش . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
منزویلغتنامه دهخدامنزوی . [ م ُ زَ ] (ع ص ) به یک سو شونده از خلق و گوشه نشین . (غیاث )(آنندراج ). دورشونده و در زاویه ٔ خانه قرارگرفته و گوشه نشین و گوشه گیر و یک سوشده از مردمان و منفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه ای نشیند. عزلت نشین . معتزل <span class
منزوءلغتنامه دهخدامنزوء. [ م َ ] (ع ص ) هو منزوء به ؛ او حریص است بر آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجوقلغتنامه دهخدامنجوق . [ م َ / م ُ ] (اِ) ماهچه ٔ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی ، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است . (فرهنگ رشیدی ). ماهچه ٔ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و
منجوانلغتنامه دهخدامنجوان . [ م ِ ج ُ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای دوگانه ٔ بخش خداآفرین شهرستان تبریز است . این دهستان در قسمت شمال باختری اهر واقع و از شمال به رودخانه ٔ ارس ، از جنوب به دهستان حسن آباد و میشه پاره ، از مشرق به دهستان کیوان و از باختر به دهستان دیزمار خاوری و رودخانه ٔ ارس محدود
منجوبلغتنامه دهخدامنجوب . [ م َ ] (ع ص ) پوست پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنه ٔ طلح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پوست پیراسته شده به پوست درخت اقاقیا و یا هر پوست درختی . (ناظم الاطباء). || سقاء منجوب ؛ مشکی پیراسته . (مهذب الاسماء).مشک دباغی شده با پوست تنه ٔ درخت طلح یا
منجودلغتنامه دهخدامنجود. [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (مهذب الاسماء). رنجدیده . اندوهناک . || هلاک شده . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجورلغتنامه دهخدامنجور. [ م َ ] (ع اِ) دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دولاب . چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
میجولغتنامه دهخدامیجو. (اِ) عدس . مرجو. مرجمک . مرژو. || نخود. (ناظم الاطباء). به معنی منجوق است که منجو و مرجو نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 366).
موانبهلغتنامه دهخداموانبه . [ م ُ اَم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) انبه . انبج . منجو. مانجو. نغزک . نام میوه ای که از آن ترشی سازند. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به انبه و نغزک شود.
منجوقلغتنامه دهخدامنجوق . [ م َ / م ُ ] (اِ) ماهچه ٔ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی ، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است . (فرهنگ رشیدی ). ماهچه ٔ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و
منجوانلغتنامه دهخدامنجوان . [ م ِ ج ُ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای دوگانه ٔ بخش خداآفرین شهرستان تبریز است . این دهستان در قسمت شمال باختری اهر واقع و از شمال به رودخانه ٔ ارس ، از جنوب به دهستان حسن آباد و میشه پاره ، از مشرق به دهستان کیوان و از باختر به دهستان دیزمار خاوری و رودخانه ٔ ارس محدود
منجوبلغتنامه دهخدامنجوب . [ م َ ] (ع ص ) پوست پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنه ٔ طلح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پوست پیراسته شده به پوست درخت اقاقیا و یا هر پوست درختی . (ناظم الاطباء). || سقاء منجوب ؛ مشکی پیراسته . (مهذب الاسماء).مشک دباغی شده با پوست تنه ٔ درخت طلح یا
منجودلغتنامه دهخدامنجود. [ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (مهذب الاسماء). رنجدیده . اندوهناک . || هلاک شده . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجورلغتنامه دهخدامنجور. [ م َ ] (ع اِ) دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دولاب . چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).