مندللغتنامه دهخدامندل . [ م َ دَ ] (اِ) خط عزیمت بود که معزمان کشند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 322). دایره ای را گویند که عزایم خوانان بر گرد خود بکشند و در میان آن نشسته عزایم و ادعیه خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ). دایره ای که عزایم خوانان بر دور خود کش
مندللغتنامه دهخدامندل . [ م َ دَ ] (اِخ ) گویند شهری است در زمین هند که در آنجا عود بسیار است و عود مندلی به سبب آن گویند. (برهان ). زکریابن محمود قزوینی در عجایب البلدان آورده که مندل شهری است در زمین هند که عود در آنجا بسیار است و آن را عود مندلی گویند و آن عود نه در زمین هند می روید بلکه ن
مندللغتنامه دهخدامندل . [ م َ دَ ] (ع اِ) موزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کفش . (از اقرب الموارد).
مندللغتنامه دهخدامندل . [ م َدِ ] (اِ) نوعی از قماش و در فرهنگ سروری گفته قماشی که از آن سایبان کنند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ).
مندللغتنامه دهخدامندل . [ م ِ دِ ] (اِخ ) گرِگور یوهان . راهب و گیاه شناس اتریشی (1822-1884م .) که آزمایشهای فراوان و بسیار دقیقی بر روی گیاهان دورگه انجام داد و کیفیت توارث را میان گیاهان تحقیق کرد و به کشف قانون توارث موفق
مندیللغتنامه دهخدامندیل . [ م ِ / م َ ] (ع اِ) دستار که دست پاک کنند به وی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رومال . (غیاث ) (آنندراج ). پارچه ای که با آن عرق و جز آن را پاک کنند. ج ، منادیل . (از اقرب الموارد). دستمال . روپاک . (یادداشت مرحوم دهخدا). ابوطاه
منديلدیکشنری عربی به فارسیدستمال , دستمال گردن , چارقد , روسري , دستمال سر , زن روسري پوش , دستمال سفره , سينه بند , پيش انداز
مندلفلغتنامه دهخدامندلف . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) شیر خرامان و آهسته رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ریخته شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلاف شود.
مندلثلغتنامه دهخدامندلث . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) مرد خودرای سخن ناشنو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بی فکر ورویت در کاری درآینده . || درافتنده با کسی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به اندلاث شود.
مندلویملغتنامه دهخدامندلویم . [ م ِ دِ لِوْ ی ُ ] (فرانسوی ، اِ) عنصری است باعلامت اختصاری Md و Mv، عدد اتمی آن 101 و جرم اتمی 256 است . (از فرهنگ اصطلاحات علمی
منادللغتنامه دهخدامنادل . [ م َ دِ ] (ع اِ) ج ِ مَندَل . (اقرب الموارد).رجوع به مندل شود. || ج ِ مِندَل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به مندل شود.
مندلفلغتنامه دهخدامندلف . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) شیر خرامان و آهسته رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ریخته شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلاف شود.
مندلثلغتنامه دهخدامندلث . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) مرد خودرای سخن ناشنو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بی فکر ورویت در کاری درآینده . || درافتنده با کسی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به اندلاث شود.
مندلویملغتنامه دهخدامندلویم . [ م ِ دِ لِوْ ی ُ ] (فرانسوی ، اِ) عنصری است باعلامت اختصاری Md و Mv، عدد اتمی آن 101 و جرم اتمی 256 است . (از فرهنگ اصطلاحات علمی
مندلسنلغتنامه دهخدامندلسن . [ م ِ دِ س ُ ] (اِخ ) مندلزن (مُزِس ). دانشمند و فیلسوف آلمانی (1729-1786م .). او برای هماهنگ ساختن یهودیت با اوضاع زمان و اصلاحات لازم در آن تلاش فراوان کرد. (از لاروس ). رجوع به مدخل بعد شود.
مندلسنلغتنامه دهخدامندلسن . [ م ِ دِ س ُ ] (اِخ ) ... بارتولدی (مندلزن بارتولدی ، فلیکس ). آهنگ ساز آلمانی (1809-1847م .) و فرزند پسر مندلسن و مؤسس کنسرواتور لایپزیک و بوجودآورنده ٔ آثار فراوانی در موسیقی است ، از آن جمله : سن
خط مندللغتنامه دهخداخط مندل . [ خ َطْ طِ م َ دَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) دایره ای که عزایم خوانان وقت عزایم خواندن برای حفظ بر گرد خود یا دیگری برکشند. (آنندراج ).
سمندللغتنامه دهخداسمندل . [ س َ م َ دَ ] (اِ) مرغی است بهند که در آتش نمی سوزد. (برهان ) (منتهی الارب ). رجوع به سمندر، سمندول ، سمندوک ، سمندور و سمندون شود.
هفت مندللغتنامه دهخداهفت مندل . [ هََ م َ دَ ] (اِمرکب ) کنایه از هفت آسمان است . (برهان ) : فلک بر تو زآن هفت مندل کشیدکه بیرون ز مندل نشاید دوید.نظامی .
تمندللغتنامه دهخداتمندل . [ ت َ م َ دُ ] (ع مص ) دست در دستار خوان مالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). پاک کردن دست را بمندیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تندل . تمسح . (اقرب الموارد). خشک کردن روی را با رومال و امثال آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : انما کره التمندل ب