مندکلغتنامه دهخدامندک . [ م َ دَ ] (از ع ، ص ) کساد و ناروایی متاع و کالا باشد. (فرهنگ جهانگیری ). کسادی و ناروایی اسباب و کالا باشد. (برهان ). کساد و ناروا و بی قیمتی متاع و کالا. (انجمن آرا) (آنندراج ). جهانگیری ورشیدی این بیت مولوی را شاهد آورده اند : رستم و حمز
مندکلغتنامه دهخدامندک . [ م ُ دَ ] (از ع ، ص ) کسی که مانده و خسته شود. (ناظم الاطباء).- خسته و مندک ؛ خسته و کوفته . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء). || خرد. حقیر. درهم کوفته :چونکه کرد الحا
مندکلغتنامه دهخدامندک . [ م ُ دَک ک ] (ع ص ) جای برابر و هموار. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود.
مندکفرهنگ فارسی معین(مُ دَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - برابر و هموار گردیده (مکان )، ویران شده ، منهدم گشته . 2 - در فارسی : نابود. 3 - مجاب ، مغلوب . ؛خسته و ~: (عا.) خسته و کوفته .
مندقلغتنامه دهخدامندق . [ م ُ دَق ق ] (ع ص ) کوفته و شکسته . (آنندراج )(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کوفته شده و خردشده . (ناظم الاطباء). رجوع به اندقاق شود. || در کوفته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مندغلغتنامه دهخدامندغ . [ م ِ دَ ] (ع ص ) آنکه او را در خستن به سخن عادت باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). طعنه زننده به نیزه و سخن . (از اقرب الموارد).
اندک مندکلغتنامه دهخدااندک مندک . [ اَ دَ م َ دَ ] (از اتباع ) مگر من اندک مندکم . (یادداشت مؤلف ).
مانداکلغتنامه دهخدامانداک . (اِخ ) بنقل کتزیاس یکی از پادشاهان ماد بوده است و مانداکس یونانی شده ٔ این اسم است . (از ایران باستان ). و رجوع به همین مأخذ ص 212، 215 و 216 شود.
مندکملغتنامه دهخدامندکم . [ م ُ دَ ک ِ ] (ع ص ) درآینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه به زور درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندکام شود.
مندکورلغتنامه دهخدامندکور. [ م َ دَ ] (اِخ ) شهری است و آن قصبه ٔ لوهور است از نواحی هند در سمت غزنه . (از معجم البلدان ).
اندک مندکلغتنامه دهخدااندک مندک . [ اَ دَ م َ دَ ] (از اتباع ) مگر من اندک مندکم . (یادداشت مؤلف ).
شترنجگویش تهرانیاصطلاحات شترنج:مات شدن،پات شدن،مندک کردن،مهرخ نمودن،به رخ کشیدن (مهره کمین رخ گذاشتن)
مندهلغتنامه دهخدامنده . [ م َ دَ / دِ ] (اِ) سبو و کوزه ٔ دسته شکسته بود. (لغت فرس چ اقبال ص 475). کوزه و سبوی بی دسته و گردن شکسته را می گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). سبو و کوزه که دسته و گردن شکسته باشد. (آنندراج ) <span
کثرتلغتنامه دهخداکثرت . [ ک َ رَ ] (ع اِمص ) بسیاری . فراوانی . افزونی . زیادتی . (ناظم الاطباء). مقابل قلت . (یادداشت مؤلف ) : رتبت جاه و کثرت جودش در جهان نه امل گذاشت نه یأس . مسعودسعد.چون بر کثرت انصار اسلام اطلاع یافت دریایی
مندکملغتنامه دهخدامندکم . [ م ُ دَ ک ِ ] (ع ص ) درآینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه به زور درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندکام شود.
مندکورلغتنامه دهخدامندکور. [ م َ دَ ] (اِخ ) شهری است و آن قصبه ٔ لوهور است از نواحی هند در سمت غزنه . (از معجم البلدان ).
اندک مندکلغتنامه دهخدااندک مندک . [ اَ دَ م َ دَ ] (از اتباع ) مگر من اندک مندکم . (یادداشت مؤلف ).