منسجملغتنامه دهخدامنسجم . [ م ُ س َ ج ِ ] (ع ص ) آب و اشک روان شونده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجام شود. || منتظم (در کلام ). (یادداشت مرحوم دهخدا).
منسجمفرهنگ مترادف و متضادانسجامیافته، باانسجام، ساختاریافته، پیوسته، سیستماتیک، مدون، نظاممند، یکپارچه ≠ غیرمنسجم
سُرایهtune 1, bourdon 1, pedal point 2واژههای مصوب فرهنگستانلحنی ساده که بهراحتی قابل سرایش و بهتنهایی کامل و منسجم باشد