منصفلغتنامه دهخدامنصف . [ م َ ص َ ] (ع اِ) نیمه ٔ راه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میانه ٔ راه . ج ، مناصف .(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) . || منصف القوس و الوتر؛ محل نصف کردن آن دو. (از اقرب الموارد). || منصف الشی ٔ؛ وسط آن . (از اقرب الموارد).
منصفلغتنامه دهخدامنصف . [ م ِ / م َ ص َ ] (ع ص ، اِ) چاکر. ج ، مناصف . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصفلغتنامه دهخدامنصف . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) داددهنده . (دهار) (آنندراج ). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) : منصف در دوام زند خاصه پادشاه انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.ابوالفرج رونی (دیوان چ پر
منصفلغتنامه دهخدامنصف . [ م ُ ص ِ ](اِخ ) از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت . وی سفری به هند نیز کرده است . از اوست :با زشتی عمل چه کند کس بهشت راماتم سراست خانه ٔ آیینه زشت را.رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص <span cl
منصفلغتنامه دهخدامنصف . [ م ُ ن َص ْ ص َ ] (ع ص ) به دو نیم کرده . دوبخش شده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : قاضی امام فخر که فرزند آصفی با آصف سلیمان سیب منصفی . سوزنی (یادداشت ایضاً).رجوع به تنصیف شود. || نزد محاسبان عبارت است از حاصل
منسفلغتنامه دهخدامنسف . [ م َ س ِ / م ِ س َ ] (ع اِ) دهن خر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مناسف . (اقرب الموارد).
منسفلغتنامه دهخدامنسف . [ م ِ س َ ] (ع اِ) سکو که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). سکو و اوشین که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (ناظم الاطباء). || در اساس گوید غربال بزرگ . (از اقرب الموارد).
منسیولغتنامه دهخدامنسیو. [ م َ ی ُ ] (اِخ ) منچو. رودی به ایتالیا که 194 هزار گز طول دارد و از دریاچه ٔ گارد می گذرد و نواحی مانتو را آبیاری می کند. (از لاروس ).
منشفلغتنامه دهخدامنشف . [ م ِ ش َ ] (ع اِ) دستمال و رومال . ج ، مناشف . (ناظم الاطباء). رجوع به منشفة شود.
منشفلغتنامه دهخدامنشف . [ م ُ ش ِ ] (ع ص ) ناقه ای که بچه ٔ نر زاید بعد بچه ٔماده . || سرشیرخوراننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به انشاف شود.
منصفیلغتنامه دهخدامنصفی . [ م ُ ص ِ ] (حامص ) انصاف و عدالت و دادگری . (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مُنصِف . رجوع به منصف شود.
منصفانهلغتنامه دهخدامنصفانه . [ م ُ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بی ریا و از روی راستی وصداقت و انصاف . (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
منصفقلغتنامه دهخدامنصفق . [ م ُ ص َ ف ِ ] (ع ص ) بازگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بازگشته و ردشده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود.
منصفةلغتنامه دهخدامنصفة. [ م ِ / م َ ص َ ف َ ] (ع ص ، اِ) زن خدمتکار. ج ، مناصف . (ناظم الاطباء). مؤنث منصف . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود.
مناصفلغتنامه دهخدامناصف . [ م َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ مِنصَف . (منتهی الارب ). ج ِ منصف ، به معنی چاکر. (آنندراج ). ج ِ مِنصَف یا مَنصف َ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود. || ج ِ مَنصَفة یا مِنصَفة. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفة شود. || ج ِ مَنصَف . (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
منصفیلغتنامه دهخدامنصفی . [ م ُ ص ِ ] (حامص ) انصاف و عدالت و دادگری . (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مُنصِف . رجوع به منصف شود.
منصف دهلویلغتنامه دهخدامنصف دهلوی . [ م ُ ص ِ ف ِ دِ ل َ ] (اِخ ) بابا خواجه ، ملقب به فاضل خان ، از شعرای هندوستان است . وی ابتدا از وزیران دولت تیموری دهلی بود اما تغییر احوال یافت و همه ٔ مایملک خود به فقرا بخشید و سفر حج اختیار کرد. پس از بازگشت در لاهور زاویه نشین شد و به سال <span class="hl"
منصف قاجارلغتنامه دهخدامنصف قاجار. [ م ُ ص ِ ف ِ ] (اِخ ) محمد زمان خان ، پسر فضلعلی خان قاجار قوانلو از شاعران قرن سیزدهم (متوفی به سال 1264 هَ . ق .) و مایل به عزلت و انزوا و در تهذیب اخلاق و تکمیل نفس کوشا بود. از اوست :جراحت دل ما را مباد بهبودی در آرزو
منصفانهلغتنامه دهخدامنصفانه . [ م ُ ص ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بی ریا و از روی راستی وصداقت و انصاف . (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود.
منصفقلغتنامه دهخدامنصفق . [ م ُ ص َ ف ِ ] (ع ص ) بازگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بازگشته و ردشده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود.