منفعل

monfa'el

معنی

۱. اثرپذیرفته.
۲. شرمنده؛ شرمسار.

مترادف

۱. پشیمان، تائب
۲. بیاراده
۳. اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا
۴. خجل، شرمسار، شرمنده

برابر پارسی

کنش پذیر

جست‌وجوی دقیق

منفعل

لغت‌نامه دهخدا

منفعل . [ م ُ ف َ ع ِ ] (ع ص ) کرده شده و ساخته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفعال شود. || اثر چیزی پذیرنده . (غیاث ) (آنندراج ). اثر چیزی پذیرفته . (ناظم الاطباء). متأثرشده : که از فعل فاعل اندر منفعل پدید آید. (زادالمسافرین ناصرخ

منفعل

دیکشنری عربی به فارسی

گازدار

منفعل

فرهنگ فارسی عمید

۱. اثرپذیرفته.۲. شرمنده؛ شرمسار.

منفعل

دیکشنری فارسی به عربی

سلبي

منفعل

دیکشنری فارسی به انگلیسی

contrite, passive

جست‌وجوی هم‌آوا

غير منفعل

دیکشنری عربی به فارسی

تالم ناپذير , بيحس , پوست کلفت , بي عاطفه , خونسرد

منفعل کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

chagrin

منفعل شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. شرمنده شدن، شرمسار گشتن، خجل گشتن ۲. تاثیر پذیرفتن

منفعل بودن

فرهنگ فارسی طیفی

مقوله: علیت منفعل بودن، بی‌حرکت بودن، ارادهنداشتن، حال حرکت نداشتن، آرام بودن عمل نکردن

شیء منفعل

passive object

واژه‌های مصوب فرهنگستان

شیئی که فقط به محرک خارجی واکنش نشان می‌دهد و به‌تنهایی نمی‌تواند عملکردی را آغاز کند

جست‌وجوی مشابه

منفعلة

لغت‌نامه دهخدا

منفعلة. [ م ُ ف َ ع ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث منفعل . رجوع به منفعل شود. || مجموعه ٔ کیفیات نفسانی . مقابل عاقله و فاعله (اراده ). (فرهنگ فارسی معین ).

منفعلانه

واژه‌نامه آزاد

ارام بودن

غير منفعل

دیکشنری عربی به فارسی

تالم ناپذير , بيحس , پوست کلفت , بي عاطفه , خونسرد

منفعل کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

chagrin

منفعل شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. شرمنده شدن، شرمسار گشتن، خجل گشتن ۲. تاثیر پذیرفتن

جست‌وجوی متن

igniferous

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منفعل

fairfieldite

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منفعل

impennous

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منفعل

defunctive

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منفعل

derogatorily

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منفعل

جست‌وجوی هم‌آغاز

منفعلة

لغت‌نامه دهخدا

منفعلة. [ م ُ ف َ ع ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث منفعل . رجوع به منفعل شود. || مجموعه ٔ کیفیات نفسانی . مقابل عاقله و فاعله (اراده ). (فرهنگ فارسی معین ).

منفعل کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

chagrin

منفعل کردن (بسیار)

دیکشنری فارسی به انگلیسی

mortify

منفعل شدن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. شرمنده شدن، شرمسار گشتن، خجل گشتن ۲. تاثیر پذیرفتن

منفعل بودن

فرهنگ فارسی طیفی

مقوله: علیت منفعل بودن، بی‌حرکت بودن، ارادهنداشتن، حال حرکت نداشتن، آرام بودن عمل نکردن

جست‌وجوی هم‌قافیه

غير منفعل

دیکشنری عربی به فارسی

تالم ناپذير , بيحس , پوست کلفت , بي عاطفه , خونسرد

اختلال شخصیت پرخاشگر منفعل

passive-aggressive personality disorder, negativistic personality disorder

واژه‌های مصوب فرهنگستان

نوعی اختلال شخصیت که در آن فرد همواره در مورد خود و دیگران دچار دودلی است و به شکل تعلّل و کلّه‌شقّی و ناکارآمدی و خلف‌وعده‌های پی‌درپی بروز می‌کند

شیء منفعل

passive object

واژه‌های مصوب فرهنگستان

شیئی که فقط به محرک خارجی واکنش نشان می‌دهد و به‌تنهایی نمی‌تواند عملکردی را آغاز کند

ترجمه مقاله