منکدرلغتنامه دهخدامنکدر. [ م ُ ک َ دِ ] (ع ص ) تیره . (آنندراج ) (غیاث ). تیره شده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون شنیدند آن وعید منکدرچشم بنهادند آن را منتظر. مولوی .|| شتافته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نیک دونده . (آنندراج ). ن
منقدرلغتنامه دهخدامنقدر. [ م ُ ق َ دِ ] (ع ص ) اندازه شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || آفریده شده . (ناظم الاطباء). رجوع به انقدار شود.
راییلغتنامه دهخدارایی . (اِخ ) ابوعثمان ربیعةبن ابی عبدالرحمان ، معروف به ربیعةالرای ، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی (بنی تیم قریش ). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأی و قیاس (که مذهب اهل کوفه بود) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز اهل رأی بود. او از انس بن مالک و سا
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ابی اخضر یمامی ، مولای هشام بن عبدالملک . وی شاگرد و خادم زهری بود و در بصره از وی روایت کرد و از محمدبن منکدر و جز ایشان روایت دارد و از وی ابوداود طیالسی و نضربن شمیل و جماعتی روایت کنند و سند وی به ابی هریره رسد. وهب بن جریر گوید او سماع را از قرا
خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) زهیربن محمد ابوالمنذر التمیمی عنبری خراسانی مروزی خرقی که او را هروی و نیشابوری هم ذکر کرده اند، از دهکده ٔ خرق بود و درمکه و شام سکونت گزید. او از یحیی بن سعید انصاری و ابومحمد عبداﷲبن محمدبن عمروبن حزم و زیدبن اسلم و عبداﷲبن محمدبن عقیل و هشام بن غز
زبیرلغتنامه دهخدازبیر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) ابن سعیدبن هاشمی ، مکنی به ابوالقاسم . از راویان حدیث بود و از صفوان بن سلیم و علی بن عبداﷲبن یزید روایت دارد. جریربن حازم و ابن مبارک و سعیدبن زکریا و ابوعاصم نبیل از او نقل حدیث کنند. از یحیی بن معین نقل کنند که گفته است زبیربن سعید چیزی نیست . (از ک
طریق المنکدرلغتنامه دهخداطریق المنکدر. [ طَ قُل ْ م ُ ک َ دِ ] (اِخ ) راهی است از یمامه سوی مکه . (منتهی الارب ).