منکوبلغتنامه دهخدامنکوب . [ م َ ] (ع ص ) آزرم رسیده . (زمخشری ). رنج رسیده . یقال : نکب فهو منکوب . (منتهی الارب ). خراب و بدحال و سختی رسیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). رنج دیده . سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته . (ناظم الاطباء). مخذول . زیان رسیده . متضرر. نکبت
منقوبلغتنامه دهخدامنقوب . [ م َ ] (ع ص ) گرزده . (منتهی الارب ). مبتلا به جرب و گری . || سوراخ شده و تهی و میان کاواک و کنده . (ناظم الاطباء).
منکوب کردندیکشنری فارسی به انگلیسیcheckmate, oppress, overbear, quell, squelch, strangle, subdue, suppress, tread
منکوب کردندیکشنری فارسی به انگلیسیcheckmate, oppress, overbear, quell, squelch, strangle, subdue, suppress, tread
منکوب کردندیکشنری فارسی به انگلیسیcheckmate, oppress, overbear, quell, squelch, strangle, subdue, suppress, tread