مهربلغتنامه دهخدامهرب . [ م ِ رَ ] (ع اِ) چوبی است کشاورزان راکه بدان زمین را شیارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مهربلغتنامه دهخدامهرب . [ م َ رَ ] (ع اِ) گریزگاه . ج ، مَهارِب . (غیاث ).مفرّ. محیص . محید. فرارگاه . مناص . محل فرار. جای گریز : روباه گفت مخلص و مهرب نزدیک و مهیا به چه ضرورت این محنت اختیار کرده ای . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 254). م
مهربدیکشنری عربی به فارسیاغاز , گريز , فرار , برو , دورشو , گمشو , تاجر , سوداگر , کاسب , دکان دار , پشت هم انداز , دسيسه
محربلغتنامه دهخدامحرب . [ م ِ رَ ] (ع ص ) محراب . مرد بسیار جنگ آور و دلیر. (منتهی الارب ). حرب دوست . (مهذب الاسماء) : آنک شجاع و محرب بود دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزار کرد. (سندبادنامه ص 320).
محربلغتنامه دهخدامحرب . [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) به خشم آورنده . اغواکننده . محرک . (ناظم الاطباء). برآغالنده . (از منتهی الارب ). || تیزکننده ٔ سنان . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
محربلغتنامه دهخدامحرب . [ م ُ رِ ] (ع ص ) آنکه دلالت میکند کسی را بر تاراج مال دشمن . (ناظم الاطباء). دلالت کننده بر تاراج مال دشمن . (از منتهی الارب ). || آنکه برمی انگیزاند جنگ را. || خرمابن شکوفه آورده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
معربلغتنامه دهخدامعرب . [م ُ ع َرْ رَ ] (ع ص ) از عجمی به عربی آورده شده و این نوعی از لغت است که در اصل عجمی باشد و عرب در آن تصرف کرده از جنس کلام خود ساخته باشند. (غیاث ) (آنندراج ). تازیگانیده شده یعنی لفظ عجمی را به عربی آوردن و در آن تصرف کرده از جنس کلام عرب گردانیدن . (ناظم الاطباء).
مهربانانیلغتنامه دهخدامهربانانی . [ م ِ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به مهربانان که از قرای اصفهان می باشد. (از الانساب سمعانی ).
مهربانلغتنامه دهخدامهربان .[ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. با 175 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
مهربانلغتنامه دهخدامهربان . [ م َ رُ ] (اِخ ) مهروبان . بندری در شمال بندر دیلم حالیه . رجوع به مهروبان شود : هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد از بهر ایمنی ، راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136</spa
مهربانلغتنامه دهخدامهربان . [ م ِ ] (ص مرکب ) بامحبت .بامهر. عاطف . عطوف . (دهار). مشفق . شفیق . (منتهی الارب ). حفی . رؤوف . (ترجمان القرآن ). با مهر و دوستی . اریحی . صاحب مهر. قفی . ولی . (منتهی الارب ) : خرد پادشاهی بود مهربان بود در رمه گرگ را چون شبان .<br
مهربرزینلغتنامه دهخدامهربرزین . [ م ِ ب َ ] (اِخ ) پسر خراد از سرداران بهرام گور است . وی به هنگام حمله ٔ خاقان چین به ایران ، همراه دیگر سرداران و شش هزار سپاهی به دستور بهرام به نگاهبانی گنج و کشورو پایتخت زیر نظر نرسی فرمان یافته است تا شاه از راه آذربایجان به ناگاه بر خاقان کمین گشاید و او را
مهربانانیلغتنامه دهخدامهربانانی . [ م ِ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به مهربانان که از قرای اصفهان می باشد. (از الانساب سمعانی ).
مهربانلغتنامه دهخدامهربان .[ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. با 175 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
مهربانلغتنامه دهخدامهربان . [ م َ رُ ] (اِخ ) مهروبان . بندری در شمال بندر دیلم حالیه . رجوع به مهروبان شود : هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد از بهر ایمنی ، راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136</spa
مهربانلغتنامه دهخدامهربان . [ م ِ ] (ص مرکب ) بامحبت .بامهر. عاطف . عطوف . (دهار). مشفق . شفیق . (منتهی الارب ). حفی . رؤوف . (ترجمان القرآن ). با مهر و دوستی . اریحی . صاحب مهر. قفی . ولی . (منتهی الارب ) : خرد پادشاهی بود مهربان بود در رمه گرگ را چون شبان .<br