مهملغتنامه دهخدامهم . [ م ُ هَِم م ] (ع ص ) نعت فاعلی از اهمام . بی آرام کننده و اندوهگین گرداننده . (از منتهی الارب ). غم انگیز. در غم و اندوه اندازنده . نگران کننده و محزون سازنده . (از اقرب الموارد) || در میان اندازنده . (غیاث ). || (اِ) کار سخت . (منتهی الارب ). کار بزرگ و قابل توجه . کا
مهمدیکشنری فارسی به انگلیسیbig, cardinal, consequential, considerable, decisive, earnest, earthshaking, epochal, eventful, fateful, focal, grave, historic, important, key, materials, newsworthy, noteworthy, obbligato, paramount, principal, seminal, serious, significant, staple, substantial, top-drawer, vital, weighty
محیملغتنامه دهخدامحیم . [ م ِ ی َ ] (ع ص ) کودک دانای گرم سر. (منتهی الارب ). کودک تیزفهم . (ناظم الاطباء).
محملغتنامه دهخدامحم . [ م ِ ح َم ْم ] (ع اِ) ظرفی خرد سرتنگ که در آن آب گرم کنند. (منتهی الارب ). ظرفی آهنین یا برنجین سر تنگ که در وی آب گرم کنند. (ناظم الاطباء).
محملغتنامه دهخدامحم . [ م ُ ح ِم م ] (ع ص ) خویشاوند. || نزدیک . || حاضر. || دست رس . || آنک خود را با آب گرم و یا آب سرد می شوید. || کسی که گرفتار تب شده . || آن که در اندوه و رنج افتاده باشد. || مبتلای تب . (ناظم الاطباء). || آن که در زمین تب ناک واقع گردد. || کسی که سیاه می کند. || گرم کن
مهیملغتنامه دهخدامهیم . [ م َهَْ ی َ ] (ع ادات استفهام ) کلمه ٔ استفهام است یعنی چیست حال تو. (منتهی الارب ، ماده ٔ م هَ م ). || چون است کار تو. || چه چیزحادث شد ترا. (منتهی الارب ). || چه خبر.
میهملغتنامه دهخدامیهم . [ م َ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 16هزارگزی جنوب خاوری قروه با 1310 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cla
مهمانلغتنامه دهخدامهمان . [ م ِ ] (ص ، اِ) میهمان . کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی . مقابل میزبان . کسی که او را به خانه ٔ خود خوانند و اکرام کنند. نزیل . (دهار). ضیف . (ترجمان القرآن ). عوف . (منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی . ابن الا
مهموکلغتنامه دهخدامهموک . [ م َ ] (ع ص ) فرس مهموک المعدین ؛اسب واگذاشته و فروهشته هر دو معد. (منتهی الارب ).
مهمانلغتنامه دهخدامهمان . [ م ِ ] (ص ، اِ) میهمان . کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی . مقابل میزبان . کسی که او را به خانه ٔ خود خوانند و اکرام کنند. نزیل . (دهار). ضیف . (ترجمان القرآن ). عوف . (منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی . ابن الا
مهموکلغتنامه دهخدامهموک . [ م َ ] (ع ص ) فرس مهموک المعدین ؛اسب واگذاشته و فروهشته هر دو معد. (منتهی الارب ).
مهمالغتنامه دهخدامهما. [ م َ ] (ع ادات شرط) هرچه . هرچ . چون . (منتهی الارب ). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در«مهما تأتنابه » و گویند حرف است بدلیل قول زهیر:و مهما یکن عند امرء من خلیقةو ان خالها تخفی علی الناس تعلم . (از منتهی الارب ).مهما را سه م
مهمزلغتنامه دهخدامهمز. [ م ِ م َ ] (ع اِ) مهمیز. مهماز.میخ آهنین که بر پاشنه ٔ موزه ٔ رائض باشد که به تهیگاه اسب توسن زند. ج ، مهامز، مهامیز. (منتهی الارب ).
مهم شمردنلغتنامه دهخدامهم شمردن . [ م ُ هَِ م ْم ش ِ / ش ُ م َ/ م ُ دَ ] (مص مرکب ) اهمیت دادن . بااهمیت دانستن .