مهندلغتنامه دهخدامهند. [م ُ هََ ن ْ ن َ ] (ع ص ) شمشیر که از آهن هندی زده باشند. (منتهی الارب ). هندوانی . شمشیر هندی : چون علوی و حسینی است ستوده دو طرف او چنان دو حد مهند. منوچهری .حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ حزم را پیو
محنطلغتنامه دهخدامحنط. [ م ُ ح َن ْ ن َ ] (ع ص ) آنکه حنوط پاشد بر میت . (آنندراج ). || رسیده از گیاه رمث . مُحَنَّط. (ناظم الاطباء).
محنطلغتنامه دهخدامحنط. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) گیاه رمث سپید گشته . پخته شده و رسیده از گیاه رمث . (ناظم الاطباء).
محنثلغتنامه دهخدامحنث . [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) کسی که بزه مند می کند و خلاف سوگند می گرداند. (ناظم الاطباء). خلاف سوگند کنند. (از منتهی الارب ). || کسی که مایل می گرداند از باطل به سوی حق . || رسوای بدبخت . (ناظم الاطباء).
مهندزلغتنامه دهخدامهندز. [ م ُ هََ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) اندازه گیرنده در کاریز و بنا و زمین . (منتهی الارب ). مهندس . رجوع به مهندس شود. جوالیقی در المعرب (ص 11) گوید: در کلام عرب حرف زاء بعد از دال نباشد مگر دخیل چنانکه هنداز و مهندز، که زاء به سین تبدیل کرده
مهندسلغتنامه دهخدامهندس . [ م ُ هََ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از اندازه ٔ فارسی ) مهندز. اندازه گیرنده . (غیاث ). تقدیرکننده . (مهذب الاسماء) محاسب . شماردار. مقدر : ز دینار و گوهر هزاران هزارکه آن را مهندس نداند شمار. فردوسی .گهر
مهندسلغتنامه دهخدامهندس . [ م ُهََ دِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالکریم بن عبدالرحمان حارثی دمشقی ، ملقب به مؤیدالدین و مکنی به ابوالفضل . عالم در هندسه و طب بود. در دمشق متولد شد، ابتدا به نجاری پرداخت و سپس هندسه و ریاضیات خواند و در علم افلاک و زیجها مطالعه نمود. آنگاه به علم طب روی آورد و مدتی در
مهندملغتنامه دهخدامهندم . [ م ُ هََ دَ ] (معرب ، ص ) (معرب از اندام فارسی ) به اندام . به اندازه . شی ٔ مهندم ؛ ای مصلح (؟) علی مقدار، و هو معرب اصله بالفارسی ، اندام . (بحر الجواهر به نقل از صحاح ). به شکل درآورده شده . منظم به شکل هندسی : گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه
تیغ هندیلغتنامه دهخداتیغ هندی . [ غ ِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تیغ هندوی . تیغ مهند. تیغ هندوی گوهر... تیغی که در هند ساخته باشند... و بدین معنی پولاد هندی ... نیز استعمال کنند و مجاز است . (آنندراج ) : طلب کردش به خلوت شاهزاده زبان چون تیغ هندی برگشاده .
لعبتکلغتنامه دهخدالعبتک . [ ل ُ ب َ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر لعبت . لعبت خرد : رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهندهیچ شک نیست که آبِست ز خورشید و مهند.منوچهری .
مهلندلغتنامه دهخدامهلند. [ م َ ل َ ] (اِ) تیغ و شمشیر هندی را گویند. (برهان ) (جهانگیری ) : مرا که صورت فضلم جگر پر از خون کرددگر که هیکل مهلند داد آب زلال . نجم سمنانی (از جهانگیری ).اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ «مهند[ » م ُ هََ ن
سربرهنهلغتنامه دهخداسربرهنه . [ س َ ب ِ رَ ن َ ] (اِخ ) (سید...) ترکستانی و بسیار شیرین گفتار است . بیست سال تولیت مزار حضرت عشق الرحمان شیخ لقمان داشت و صدهزار اشرفی سرخ کفایت نمود. به برکت این خدمت به منصب صدارت رسید و آخر از این منصب نیزبه فراغت بال استغناء نمود. و این رباعی از اوست :آنان
مهندزلغتنامه دهخدامهندز. [ م ُ هََ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) اندازه گیرنده در کاریز و بنا و زمین . (منتهی الارب ). مهندس . رجوع به مهندس شود. جوالیقی در المعرب (ص 11) گوید: در کلام عرب حرف زاء بعد از دال نباشد مگر دخیل چنانکه هنداز و مهندز، که زاء به سین تبدیل کرده
مهندسلغتنامه دهخدامهندس . [ م ُ هََ دِ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از اندازه ٔ فارسی ) مهندز. اندازه گیرنده . (غیاث ). تقدیرکننده . (مهذب الاسماء) محاسب . شماردار. مقدر : ز دینار و گوهر هزاران هزارکه آن را مهندس نداند شمار. فردوسی .گهر
مهندسلغتنامه دهخدامهندس . [ م ُهََ دِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالکریم بن عبدالرحمان حارثی دمشقی ، ملقب به مؤیدالدین و مکنی به ابوالفضل . عالم در هندسه و طب بود. در دمشق متولد شد، ابتدا به نجاری پرداخت و سپس هندسه و ریاضیات خواند و در علم افلاک و زیجها مطالعه نمود. آنگاه به علم طب روی آورد و مدتی در
مهندس پیشگانلغتنامه دهخدامهندس پیشگان . [ م ُ هََ دِ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) ج ِ مهندس پیشه . کسانی که پیشه ٔ مهندسی دارند : این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ صد هزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.(ترجمه ٔ
مهندس پیشهلغتنامه دهخدامهندس پیشه . [ م ُ هََ دِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که مهندسی پیشه دارد. دارای شغل مهندسی . رجوع به مهندس شود.
تیغ مهندلغتنامه دهخداتیغ مهند. [ غ ِ م ُ هََ ن ْ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تیغ هندی : زبانت از سخن عدل وجود خالی نیست بلی ز تیغ مهند گهر جدا نبود. جمال الدین سلمان (از آنندراج ).رجوع به تیغ هندی شود.