موتلغتنامه دهخداموت . [ م َ ] (ع مص ) مردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 99) (ناظم الاطباء). بمردن . (تاج المصادربیهقی ) (المصادر زوزنی ). || آرمیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): مات الریح ؛ آرمید باد و ساکن گردید. (ناظم الاطباء). || خفتن . (منتهی
موتلغتنامه دهخداموت . [ م َ ] (ع اِ) مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل . ثکله . کام . (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه . منیة. درگذشت . فوت . اجل . حتف . وفات . ممات . مرگ .
موتلغتنامه دهخداموت . [ م َ وَ ] (ع مص ) خالی ماندن زمین از عمارت و سکنه . ماتت الارض موتاً و مواتاً؛ خالی ماند زمین از عمارت و سکنه . (ناظم الاطباء).
موتفرهنگ فارسی عمیدمرگ.⟨ موت ابیض: [قدیمی، مجاز] مرگ طبیعی.⟨ موت احمر: [قدیمی، مجاز] کشته شدن؛ آغشته شدن به خون.
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
یموتلغتنامه دهخدایموت . [ ی َ ] (اِخ ) ابن المزرع بن موسی بن کیار، مکنی به ابوعبداﷲ. از ادبا بود. (یادداشت مؤلف ). یکی از مشاهیر ادبا و خود خواهرزاده ٔ جاحظ مشهور می باشد و در سنه ٔ 304 هَ . ق . درگذشته است . (از قاموس الاعلام ترکی ). یموت بن مزرع ادیب در سا
موتورآمبولانس،موتورلانسmotorlanceواژههای مصوب فرهنگستانموتورسیکلتی مجهز به وسایل اولیة پزشکی برای کاهش زمان رسیدن به بیمار که رانندة آن فنورز فوریتهای پزشکی است
مؤتبلغتنامه دهخدامؤتب . [ م ُ ءَت ْ ت ِ ] (ع ص ) جامه ٔ اتب پوشیده . (ناظم الاطباء). رجوع به اتب شود.
موتابیلغتنامه دهخداموتابی . (حامص مرکب ) عمل تابیدن موی بز. صفت و شغل موتاب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به موتاب شود. || (اِ مرکب ) دکه و کارگاه تابیدن موی بز و رشته و رسن کردن از آن .
ذآفلغتنامه دهخداذآف .[ ذُ ] (ع اِ) ذأف . سرعت موت . || موت ذُآف ؛ موت شتاب و زود کشنده . || زهر هلاهل .
موتابیلغتنامه دهخداموتابی . (حامص مرکب ) عمل تابیدن موی بز. صفت و شغل موتاب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به موتاب شود. || (اِ مرکب ) دکه و کارگاه تابیدن موی بز و رشته و رسن کردن از آن .
موتاللغتنامه دهخداموتال . [ م ُ ] (ترکی ، اِ) خیک پنیر و کره و جز آن ، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک . دبه . || در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال .
موتابلغتنامه دهخداموتاب . (نف مرکب ) مرکب از مو + تاب (مخفف تابنده ). موتابنده . موی تابنده . که موی سر خویش یا دیگری را بتابد. گیسوتاب . (از یادداشت مؤلف ). || که تافتن موی بز پیشه دارد رسن یا رشته را. که موی بهم تابد و از آن رشته ٔموئین پدید آرد. آنکه ریسمان مویی می تابد. (ناظم الاطباء). صن
موت آبادلغتنامه دهخداموت آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 45 هزارگزی جنوب خاوری فرمهین با 464 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . امام زاده دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span c
موتاللغتنامه دهخداموتال . (اِ) نامی است که در آستارا به «پترکاریا فراکسینی فلیا» داده می شود. و نامهای دیگر آن عبارتند از: «لارک » در نور وگرگان ، کهل در لاهیجان ، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه ) در حاجیلر. (از یادداشت مؤلف ).
حدیقةالموتلغتنامه دهخداحدیقةالموت . [ ح َ ق َ تُل ْ م َ ] (اِخ ) لقبی که پس از مرگ مسیلمه به حدیقةالرحمان دادند. رجوع به حدیقه ٔ مسیلمه شود.