موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . د
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.
بی موجبلغتنامه دهخدابی موجب . [ م َ / مُو ج ِ ] (ص مرکب )(از: بی + موجب عربی ) بی سبب . بیوجه . (آنندراج ). بدون سبب . بدون دلیل . (ناظم الاطباء). رجوع به موجب شود.
موجبتینلغتنامه دهخداموجبتین . [ ج ِ ب َ ت َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ موجبة، یعنی بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. || آن دعایی پس از هر نماز که در آن از خداوند عالم مسألت بهشت کنند و پناه برند از آتش دوزخ . (ناظم الاطباء). رجوع به موجبة شود.
موجباتلغتنامه دهخداموجبات . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ موجبة. اسباب . (ناظم الاطباء). علل . علتها. سببها. عوامل . بواعث . باعثها: دولت باید موجبات آسایش ملت را فراهم کند.
موجبهلغتنامه دهخداموجبه . [ ج ِ ب َ / ب ِ ] (از ع ، ص ، اِ) موجبة. رجوع به موجبة شود. || (اصطلاح موسیقی ) دو یا سه نغمه است که به ترصیع صور مختلف پیدا می کنند. به عبارت دیگر، آهنگ اصلی در یک قطعه ٔ موسیقی را موجبه (مونیف ) گویند.
موجبةلغتنامه دهخداموجبة. [ ج ِ ب َ ] (ع ص ، اِ) موجبه . مؤنث موجب . ج ، موجبات . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موجب شود. || بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مؤنث موجب . گناه یا ثواب بزرگ که ایجاب دوزخ و بهشت کند. (از یادداشت مؤلف ). گناه بزرگ یا حس
موجبهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سالبه] (منطق) ویژگی قضیهای که در آن به ثبوت محمول بر موضوع حکم میشود.۲. [قدیمی] آنچه چیزی را ایجاب کند؛ ایجابکننده.
موجبتینلغتنامه دهخداموجبتین . [ ج ِ ب َ ت َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ موجبة، یعنی بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. || آن دعایی پس از هر نماز که در آن از خداوند عالم مسألت بهشت کنند و پناه برند از آتش دوزخ . (ناظم الاطباء). رجوع به موجبة شود.
موجباتلغتنامه دهخداموجبات . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ موجبة. اسباب . (ناظم الاطباء). علل . علتها. سببها. عوامل . بواعث . باعثها: دولت باید موجبات آسایش ملت را فراهم کند.
موجبهلغتنامه دهخداموجبه . [ ج ِ ب َ / ب ِ ] (از ع ، ص ، اِ) موجبة. رجوع به موجبة شود. || (اصطلاح موسیقی ) دو یا سه نغمه است که به ترصیع صور مختلف پیدا می کنند. به عبارت دیگر، آهنگ اصلی در یک قطعه ٔ موسیقی را موجبه (مونیف ) گویند.
موجبةلغتنامه دهخداموجبة. [ ج ِ ب َ ] (ع ص ، اِ) موجبه . مؤنث موجب . ج ، موجبات . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موجب شود. || بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مؤنث موجب . گناه یا ثواب بزرگ که ایجاب دوزخ و بهشت کند. (از یادداشت مؤلف ). گناه بزرگ یا حس
موجبهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ سالبه] (منطق) ویژگی قضیهای که در آن به ثبوت محمول بر موضوع حکم میشود.۲. [قدیمی] آنچه چیزی را ایجاب کند؛ ایجابکننده.
القول بالموجبلغتنامه دهخداالقول بالموجب . [ اَ ق َ ل ُ بِل ْ ج ِ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) عبارتست ازاینکه لفظی که در کلام شخصی واقع شده است همان را بخلاف مراد او گویند بشرطی که آن لفظ احتمال معنی منقول را داشته باشد. مثال : زید اسبی به عمرو فروخته بود چون عیبی داشت مسترد گردید، بایع این شعر را نوشت :اس
بی موجبلغتنامه دهخدابی موجب . [ م َ / مُو ج ِ ] (ص مرکب )(از: بی + موجب عربی ) بی سبب . بیوجه . (آنندراج ). بدون سبب . بدون دلیل . (ناظم الاطباء). رجوع به موجب شود.
بموجبلغتنامه دهخدابموجب . [ ب ِ ج ِ ب ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) (از: «ب » +موجب ) مطابق . موافق . بنابر. برحسب . (ناظم الاطباء).
برموجبلغتنامه دهخدابرموجب . [ ب َ ج ِ ب ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) برحسب ِ و موافق ِ. (از ناظم الاطباء).- برموجب عادت ؛ برحسب عادت .(ناظم الاطباء).
بلاموجبلغتنامه دهخدابلاموجب . [ب ِ ج ِ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + موجب ) بدون موجب . بدون جهت . بی سبب . بدون علت . (فرهنگ فارسی معین ).