موحدلغتنامه دهخداموحد. [ ح ِ ] (ع ص ) گوسپند یک بچه زاینده . (منتهی الارب ، ماده ٔ وح د). گوسپندی که یک بچه زاید. (ناظم الاطباء).
موحدلغتنامه دهخداموحد. [ م َ ح َ ] (ع مص ) یگان یگان درآمدن . (ناظم الاطباء). یکان یکان درآمدن . دخلوا موحد موحد؛ یکان یکان درآمدند. (منتهی الارب ، ماده ٔ وح د).
موحدلغتنامه دهخداموحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (اِخ ) طالقانی نامش شفیعا یا ملاشفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند. و او در هشتادسالگی بدانجا درگذشت . از اشعار اوست :آن شوخ که عشق را هوس می داندبلبل با زاغ هم نفس می داندگفتا که مگوی راز عشقم
موحدلغتنامه دهخداموحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (ع ص ) مؤحد . کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مقابل مشرک ، آن را گویند که به مرتبه ٔ یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده ب
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
موعثلغتنامه دهخداموعث . [ م ُ وَع ْ ع َ ] (ع ص ) راه دشوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
موعدلغتنامه دهخداموعد. [ م َ ع ِ ] (ع اِ) وعده جای . (منتهی الارب ). وعده جای و وعده گاه . (ناظم الاطباء). جای وعده کردن . (غیاث ). جای وعده کردن و وعده دادن . (آنندراج ). وعده گاه . ج ، مواعد. (مهذب الاسماء). مکان پیمان . جای عهد و پیمان . وعده جای . جای وعده . (یادداشت مؤلف ) <span class="
موحدةلغتنامه دهخداموحدة. [ م ُ وَح ْ ح ِ دَ ] (ع ص ) تأنیث موحد. زن که خداوند عالم را یکی داند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موحد شود.
موحدانهلغتنامه دهخداموحدانه . [ م ُ وَح ْ ح ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) منسوب به موحد. مانند کسی که معتقد به وحدانیت خداوند عالم است . (ناظم الاطباء).
موحدةلغتنامه دهخداموحدة. [ م ُ وَح ْ ح َ دَ ] (ع ص ) موحد. صاحب یک نقطه .حرفی که دارای یک نقطه باشد: باء موحده . یک نقطه دار.(یادداشت مؤلف ). || حرف باء را گویند زیرا یک نقطه بیش ندارد. (ناظم الاطباء). ب . حرف باء. باء موحده . باء اخت التاء. باء که دومین حرف الفباست وبیش از یک نقطه ندارد. حرف
موحدیلغتنامه دهخداموحدی . [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (حامص ) صفت موحد. یکتاپرستی . یگانه پرستی . اعتقاد به وجود خدای یگانه : موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی ولیکن از ثنوی زادگی گذر نبود. سوزنی .و رجوع به موحد شود.
موحدینلغتنامه دهخداموحدین . [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (اِخ ) الموحدین . سلسله ٔ سلاطینی که در افریقا و اسپانیا سلطنت داشتند. (یادداشت لغت نامه ). فرقه ای از مسلمین در شمال افریقا که به عنوان اعتراض بر عقاید مسلمین مشبهی و مجسمی قیام کردند و بر خلاف ایشان به نفی تشبیه و تجسیم در باب ذات باری تعالی عقیده
یکتاپرستلغتنامه دهخدایکتاپرست . [ ی َ / ی ِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) موحد. (یادداشت مؤلف ). که خدای یگانه پرستد. موحد که جز خدای یگانه نپرستد. و رجوع به موحد شود.
موحدةلغتنامه دهخداموحدة. [ م ُ وَح ْ ح ِ دَ ] (ع ص ) تأنیث موحد. زن که خداوند عالم را یکی داند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موحد شود.
موحدانهلغتنامه دهخداموحدانه . [ م ُ وَح ْ ح ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) منسوب به موحد. مانند کسی که معتقد به وحدانیت خداوند عالم است . (ناظم الاطباء).
موحدةلغتنامه دهخداموحدة. [ م ُ وَح ْ ح َ دَ ] (ع ص ) موحد. صاحب یک نقطه .حرفی که دارای یک نقطه باشد: باء موحده . یک نقطه دار.(یادداشت مؤلف ). || حرف باء را گویند زیرا یک نقطه بیش ندارد. (ناظم الاطباء). ب . حرف باء. باء موحده . باء اخت التاء. باء که دومین حرف الفباست وبیش از یک نقطه ندارد. حرف
موحدیلغتنامه دهخداموحدی . [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (حامص ) صفت موحد. یکتاپرستی . یگانه پرستی . اعتقاد به وجود خدای یگانه : موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی ولیکن از ثنوی زادگی گذر نبود. سوزنی .و رجوع به موحد شود.
موحدینلغتنامه دهخداموحدین . [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (اِخ ) الموحدین . سلسله ٔ سلاطینی که در افریقا و اسپانیا سلطنت داشتند. (یادداشت لغت نامه ). فرقه ای از مسلمین در شمال افریقا که به عنوان اعتراض بر عقاید مسلمین مشبهی و مجسمی قیام کردند و بر خلاف ایشان به نفی تشبیه و تجسیم در باب ذات باری تعالی عقیده