موزعلغتنامه دهخداموزع . [ م ُ وَزْ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از توزیع. پخش کننده و پراکنده نماینده . (ناظم الاطباء). پراکنده کننده . ج ، موزعین . (یادداشت مؤلف ). || مأمور پست و تلگراف و تلفن یا مجلات و روزنامه ها که نامه ها و محمولات پستی و تلگرافها و روزنامه ها و مجله ها را به صاحبانشان می رس
موزعلغتنامه دهخداموزع . [ م ُ وَزْ زَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از توزیع. پخش شده و پراکنده شده . (ناظم الاطباء).
موزعلغتنامه دهخداموزع . [ زَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ایزاع . برغلانیده شده و اغوا گشته و مجبور کرده . (ناظم الاطباء). برآغالانیده به چیزی . مغری به . (منتهی الارب ، ماده ٔ وزع ).
موزهلغتنامه دهخداموزه . [ زَ / زِ ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان ). چکمه و معرب آن موزج است . (از المعرب جوالیقی ص 311). خف . موزج . (دهار) (منتهی الارب ). مندل . مندلی .نخاف . قسوب . (منتهی الارب ). یک نوع پاافزار که ت
میویزهلغتنامه دهخدامیویزه . [ می زَ / زِ ] (اِ) میویژه . گیاهی که به تازی علیق نامند. (ناظم الاطباء). لبلاب . حلبلاب . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
موجحلغتنامه دهخداموجح . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) پوست تابان درخشان رنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامه ٔ سخت بافت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). جامه ٔ نیک بافته . (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || پناه جای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندر
موجعلغتنامه دهخداموجع. [ ج َ ] (ع ص ) نعت مفعولی است از ایجاع . (از منتهی الارب ، ماده ٔ وج ع ). به درد آمده . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ایجاع و وجع شود.
موجعلغتنامه دهخداموجع. [ ج ِ ] (ع ص ) بدردآورنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بدردآورنده و دردناک . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مؤلم . دردآور. که بدرد آرد. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به وجع شود.
ترنلغتنامه دهخداترن . [ ت ُ رَ] (اِخ ) موضعی است به یمن . (منتهی الارب ). ناحیه ای است بین مکه و عدن که پس از آن موزع قرار دارد و آن منزل پنجم است برای حاجیان عدن . (از معجم البلدان ).
ژوفلورولغتنامه دهخداژوفلورو. [ ژُف ْ ل ُ رُ ] (اِخ ) نام آکادمی تولوز موزّع جوائز اشعار در هر سال . این آکادمی را تروبادورها در 1323 م . تأسیس کردند و آن را کلژ دُلاگ ِ سیانس نامیدند و چون در آنجا به بهترین اشعاری که در لهجه ٔ لانگ دک یعنی لهجه های جنوبی فرانسه
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) (خواجه ...) مؤمنی . حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده در ترجمه ٔ احوال قبائل قزوین آرد:... مؤمنان ،مردمی صاحب مال و جاه بودند از ایشان صاحب مرحوم خواجه تاج الدین مؤمنی در دیوان وزارت صاحب سعید خواجه شمس الدین صاحب دیوان بود نائبی مطلق العنان و در آ
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- <s