موعوکلغتنامه دهخداموعوک . [ م َ ] (ع ص ) مرد تب زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد گرفتار تب . (ناظم الاطباء). تب گرفته . (مهذب الاسماء).
ماهوکلغتنامه دهخداماهوک . (اِخ ) دهی از دهستان القورات است که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 234 تن سکنه دارد. مزرعه ٔ عبداﷲ جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مؤوقلغتنامه دهخدامؤوق . [ م ُ ءَوْ وِ ] (ع ص ) کسی که در طعام خود تأخیرنماید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || کم کننده ٔ طعام . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مؤوقلغتنامه دهخدامؤوق . [م ُ ئو ] (ع مص ) گول گردیدن . (منتهی الارب ، ماده ٔ م وق ). احمق شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). و رجوع به مواقة و موق شود. || بمردن و هلاک گشتن . (منتهی الارب ). و رجوع به مواقة و موق شود.
محوقلغتنامه دهخدامحوق . [ م َ ] (ع ص ) نعت است از حوق . (منتهی الارب ). روفته شده و مالیده شده و نرم و هموار و املس ساخته شده . (ناظم الاطباء). رجوع به حوق شود.
محوقلغتنامه دهخدامحوق . [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) احوق . (منتهی الارب ). آنکه مهره ٔ نره ٔ وی کلان باشد. ذکر محوق ؛ عظیم . (مهذب الاسماء). || گرد کرده شده و نرم و هموار شده . (ناظم الاطباء).
تب زدهلغتنامه دهخداتب زده . [ ت َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ج ، تب زدگان . تب دار. (آنندراج ). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف . موعوک . مورود. (منتهی الارب ) : شفای تب زدگان بود شربتش گوئی که بود شربتش از سلسبیل و