موفقلغتنامه دهخداموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق ... شود.
موفقلغتنامه دهخداموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن علی هروی ، مکنی به ابومنصور که در نیمه ٔ آخر سده ٔ چهارم و نیمه ٔ اول سده ٔ پنجم می زیسته است . او راست : کتاب معروف «الابنیة عن حقایق الادویة».
موفقلغتنامه دهخداموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی ، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین ، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر
موفقلغتنامه دهخداموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (ع ص ) توفیق یافته . (ناظم الاطباء). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. (از تعریفات جرجانی ). رشید. هدایت شده . (یادداشت مؤلف ). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده .
موفق شدنلغتنامه دهخداموفق شدن . [ م ُ وَف ْ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) توفیق یافتن . (ناظم الاطباء). کامیاب گشتن . توفیق اتمام کار یا نیل به آرزو پیدا کردن . دست یافتن . کامیابی یافتن . (از یادداشت مؤلف ) : عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم ... با آنچه گرفته شده است
موفق کردنلغتنامه دهخداموفق کردن . [ م ُ وَف ْ ف َ ک َدَ ] (مص مرکب ) موفق ساختن . موفق گرداندن . توفیق دادن . نایل کردن . کامروا کردن : خداوند شما را موفق کناد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به موفق گرداندن شود.
موفق گرداندنلغتنامه دهخداموفق گرداندن . [ م ُ وَف ْ ف َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) موفق گردانیدن . موفق کردن . توفیق دادن . توفیق بخشیدن : آن که مددکار باشد او را در همه ٔ کارهاش و موفق گرداند او را در همه ٔ عزیمتهاش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و ر
موفق نیشابوریلغتنامه دهخداموفق نیشابوری .[ م ُ وَف ْ ف َ ق ِ ] (اِخ ) (امام ...) فاضل عالم و استاد خواجه نظام الملک و حسن صباح و خیام . (از حبیب السیر چ تهران ). خواجه امام موفق هبةالدین محمدبن حسین . وی جزء بزرگانی بود که در نیشابور به هنگام هجوم سلجوقیان مقیم بود و تسلیم شهر را به ابراهیم ینال برادر
موفق الدینلغتنامه دهخداموفق الدین . [ م ُ وَف ْ ف َ قُدْ دی ] (اِخ ) احمدبن عباس ، مکنی به ابوطاهر و معروف به ابن برخش ، از مردمان واسط و از بزرگان ادباو شعرا و فضلا و اطبای نامی معاصر المسترشد باﷲ عباسی بود. و گویند خاصیت گیاه معروف مازریون را در معالجه و بهبود مرض استسقا او کشف کرد. از اشعار اوست
موفقیلغتنامه دهخداموفقی . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) محمدبن محمد موفقی . کاتب نزیل مصر. محدثی بود سخت بخشنده و نیکوکار و از پدرش ابوالحسین عبدالکریم بن احمدبن ابوجدار الصواف روایت دارد و ابومحمد عبدالعزیز نخشبی از او روایت کرده است . (از لباب الانساب ).
موفقیلغتنامه دهخداموفقی . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب است به الموفق ابی احمدبن المتوکل ولیعهد المعتمد علی اﷲ. (از لباب الانساب ). || (اِخ ) نهر بزرگی است و قسمت عمده اش در چمنزارها واقع شده و آن منسوب است به موفق ابواحمدبن متوکل پدر معتضد خلیفه ٔ عباسی . (از معجم البلدان ).
موفقیتلغتنامه دهخداموفقیت . [ م ُ وَف ْ ف َ قی ی َ ] (از ع ، اِمص ) توفیق . کامیابی . کامروایی . کامرانی . دست یابی به آرزو یا انجام دادن کاری . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به توفیق شود.
موفقیةلغتنامه دهخداموفقیة. [ م ُ وَف ْ ف َ قی ی َ ] (اِخ ) شهری است که موفق برادر معتمد عباسی در هنگام جنگ با زنگیان در آنجا مسکن گزید از این رو به اسم او نامیده شد. (تاریخ ابن اثیر ج 7 صص 140-142</sp
موفق شدنلغتنامه دهخداموفق شدن . [ م ُ وَف ْ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) توفیق یافتن . (ناظم الاطباء). کامیاب گشتن . توفیق اتمام کار یا نیل به آرزو پیدا کردن . دست یافتن . کامیابی یافتن . (از یادداشت مؤلف ) : عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم ... با آنچه گرفته شده است
موفق کردنلغتنامه دهخداموفق کردن . [ م ُ وَف ْ ف َ ک َدَ ] (مص مرکب ) موفق ساختن . موفق گرداندن . توفیق دادن . نایل کردن . کامروا کردن : خداوند شما را موفق کناد. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به موفق گرداندن شود.
موفق گرداندنلغتنامه دهخداموفق گرداندن . [ م ُ وَف ْ ف َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) موفق گردانیدن . موفق کردن . توفیق دادن . توفیق بخشیدن : آن که مددکار باشد او را در همه ٔ کارهاش و موفق گرداند او را در همه ٔ عزیمتهاش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و ر
موفق نیشابوریلغتنامه دهخداموفق نیشابوری .[ م ُ وَف ْ ف َ ق ِ ] (اِخ ) (امام ...) فاضل عالم و استاد خواجه نظام الملک و حسن صباح و خیام . (از حبیب السیر چ تهران ). خواجه امام موفق هبةالدین محمدبن حسین . وی جزء بزرگانی بود که در نیشابور به هنگام هجوم سلجوقیان مقیم بود و تسلیم شهر را به ابراهیم ینال برادر
موفق الدینلغتنامه دهخداموفق الدین . [ م ُ وَف ْ ف َ قُدْ دی ] (اِخ ) احمدبن عباس ، مکنی به ابوطاهر و معروف به ابن برخش ، از مردمان واسط و از بزرگان ادباو شعرا و فضلا و اطبای نامی معاصر المسترشد باﷲ عباسی بود. و گویند خاصیت گیاه معروف مازریون را در معالجه و بهبود مرض استسقا او کشف کرد. از اشعار اوست
حازة بنی موفقلغتنامه دهخداحازة بنی موفق . [ حازْ زَ ت ُ ب َ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) رجوع به حازه ٔ... شود.
ناموفقلغتنامه دهخداناموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (ص مرکب ) موفق نگشته . توفیق نایافته . ناکامروا. ظفرنایافته .
حازه ٔ بنی موفقلغتنامه دهخداحازه ٔ بنی موفق . [ زْ زَ ی ِ ب َ م ُ وَ ف ْ ف َ ] (اِخ ) شهری است به سرزمین یمن ، نزدیک حرض پائین زبید. (معجم البلدان ).