موموللغتنامه دهخدامومول . (اِ) علتی است که در چشم پیدا می شود. (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ). بیماری در چشم . (ناظم الاطباء). علتی است در چشم . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ اوبهی ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) : تیغ تو مفتاح شد در کار فتح قلعه هاتیر تو مومول شد در دیده ه
مومولفرهنگ فارسی عمیدمرضی که در چشم پیدا میشود: ( تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعهها / تیر تو مومول شد در دیدههای دیدهبان (عسجدی: ۸۲).
مأموللغتنامه دهخدامأمول . [ م َءْ ] (ع ص ) امیدداشته شده . (ناظم الاطباء) : مأمول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال ... (تاریخ قم ص 3). || متوقع و امیدوار و آرزومند و منتظر. || (اِ) امید و انتظار. (ناظم الاطباء). || آرزو. آرمان
مؤمللغتنامه دهخدامؤمل . [ م ُ ءَم ْ م ِ ] (ع ص ) بیوسنده و امیددارنده .(منتهی الارب ). امیددارنده . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدوار. (غیاث ) (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ).
مؤمللغتنامه دهخدامؤمل . [ م ُ ءَم ْ م َ ] (ع اِ) نام اسب هشتم از اسبان رهان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغة) (از نصاب الصبیان ) (ناظم الاطباء). صاحب غیاث آرد: نام اسب هفتم که به ضرورت قافیه در بیت نصاب به مقام هشتم واقع شده است . (غیاث ) (آنندراج ) . شخصی که
مفتاحلغتنامه دهخدامفتاح . [ م ِ ] (ع اِ) کلید.مِفتَح . (مهذب الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. ج ، مفاتیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت گشودن قفل و در بسته . اقلید. مِقلاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) <
دیده بانلغتنامه دهخدادیده بان . [ دی دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دید + ه + بان ). دیده . دیدبان . بمعنی دیدبان که بعربی ربیئه خوانند. (برهان ). دیده دار. (برهان ) (جهانگیری ). جمع عربی آن دیادبة است فلما ابصرتناالدیادبة خرجوا هرابا. (معجم البلدان ج <span class=
دیدهلغتنامه دهخدادیده . [ دی دَ / دِ ] (اِ) چشم . (برهان ) (جهانگیری ). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست . (یادداشت مؤلف ). ج ، دیدگان . صاحب آنندراج گوید گستاخ ، پریشان نظر، دیدارجوی ، خونخوار، جویبار، خونابه چکا
کارلغتنامه دهخداکار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خو