مومیالغتنامه دهخدامومیا.(معرب ، اِ) حنوط کردن اجساد مردگان با بعضی داروهای بلسانی به طریقه ٔ مخصوص به نحوی که به همان حالت طبیعی و بدون فساد و تعفن خشک شود و باقی ماند چنانکه در قدیم معمول مصریها بوده است . (از ناظم الاطباء). ورجوع به مومیاکاری و مومیایی کردن شود. مصریان قدیم در حنوط کردن اجسا
مومیافرهنگ فارسی معین(اِ.) ماده ای سیاه رنگ شبیه قیر که اجساد مردگان را با آن آغشته می کردند تا از تجزیه شدن آن جلوگیری کنند.
موماءلغتنامه دهخداموماء. [ م َ ] (ع اِ) موماة. بیابان . ج ،موامی . (منتهی الارب ، ماده ٔ «م وو») (ناظم الاطباء).
مومیاییلغتنامه دهخدامومیایی . (ص نسبی ) منسوب به مومیا. آنچه به مومیا نسبت دارد. || مانند مومیا. || مومیاشده . || (اِ) نام دارویی سیاه مانند قیر و خوپخین . (ناظم الاطباء). مومیا. داروی شکستگی : و از دارابگرد فارس مومیایی خیزد که به همه ٔ جهان جایی دیگر نبود. (حدود العالم
مومیاکاریلغتنامه دهخدامومیاکاری . (حامص مرکب ) اندودن به مومیا. مرده ای را برای اینکه دوام پیدا کند و فاسد نشود مومیایی می نمایند. (لغات فرهنگستان ). و رجوع به مومیایی شود.
مومیاییلغتنامه دهخدامومیایی . (ص نسبی ) منسوب به مومیا. آنچه به مومیا نسبت دارد. || مانند مومیا. || مومیاشده . || (اِ) نام دارویی سیاه مانند قیر و خوپخین . (ناظم الاطباء). مومیا. داروی شکستگی : و از دارابگرد فارس مومیایی خیزد که به همه ٔ جهان جایی دیگر نبود. (حدود العالم
موم آینلغتنامه دهخداموم آین . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) مومیا. (ناظم الاطباء). موم آیین . رجوع به مومیا شود.
چراغ سنگفرهنگ فارسی عمیدمادهای که در بعضی از غارها از درزها و شکافهای سنگ بیرون میآید؛ مومیا؛ مومیایی.
مومیاکاریلغتنامه دهخدامومیاکاری . (حامص مرکب ) اندودن به مومیا. مرده ای را برای اینکه دوام پیدا کند و فاسد نشود مومیایی می نمایند. (لغات فرهنگستان ). و رجوع به مومیایی شود.
مومیایی بخشیدنلغتنامه دهخدامومیایی بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) مومیایی دادن . مومیا به کسی دادن . || چاره سازی کردن . شفا بخشیدن . مرهم نهادن : شب آمد روشنایی هم نبخشیدشکست و مومیایی هم نبخشید. نظامی .و رجوع به مومیایی بخش و مومیایی دادن
مومیایی دادنلغتنامه دهخدامومیایی دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) مومیایی بخشیدن . مومیا دادن . || درمان بخشیدن . چاره سازی کردن . شفا دادن : کار جزع و لعل تست آزردن و بنواختن هرکه را این بشکند آن مومیایی می دهد. خاقانی .تیرگی چند روشنایی ده چ
مومیایی کردنلغتنامه دهخدامومیایی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حفظ و تحنیط اجساد مردگان دربرابر عفونت : مومیایی کردن اجساد مردگان . تصییر. مومیاکاری . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مومیاکاری شود.
مومیاییلغتنامه دهخدامومیایی . (ص نسبی ) منسوب به مومیا. آنچه به مومیا نسبت دارد. || مانند مومیا. || مومیاشده . || (اِ) نام دارویی سیاه مانند قیر و خوپخین . (ناظم الاطباء). مومیا. داروی شکستگی : و از دارابگرد فارس مومیایی خیزد که به همه ٔ جهان جایی دیگر نبود. (حدود العالم