یمسولغتنامه دهخدایمسو. [ ی َ ] (اِ) باروت تفنگ را گویند. (برهان ) (آنندراج ). || به لغت اکسیریان ابقر است که شوره نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به شوره شود.
مسولغتنامه دهخدامسو. [ م َس ْوْ ] (ع مص ) به دست آوردن نطفه از رحم ناقه و پاک کردن آن را. (ازناظم الاطباء) (آنندراج ). || سرکشی کردن خر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
مسیولغتنامه دهخدامسیو. [ م ُ ی ُ ] (فرانسوی ، اِ) به معنی آقا و محترم و شریف . (از فرهنگ نظام ). || در تداول عامه ، خطاب به اقلیت مسیحی ارامنه و یا آشوریها گفته میشود ونیز در خطاب به فرنگیان و فرنگی مآبان مستعمل است .
مشولغتنامه دهخدامشو. [ م ُ ] (اِ) غله ای است مانند عدس و قوت و منفعت آن نیز همچون قوت و منفعت عدس باشد، و آن بنقه نیز خوانند. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). اسم فارسی خلر است . (فهرست مخزن الادویه ). خلر. (فرهنگ فارسی معین ).
غره شدنلغتنامه دهخداغره شدن . [ غ ِرْ / غ َرْ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فریفته شدن . امید بیهوده داشتن . غافل شدن . (ناظم الاطباء). فریب خوردن . فریفته گشتن . گول خوردن . فنودن . مغرور شدن . غره گردیدن . غره گشتن . رجوع به غره
کهربادملغتنامه دهخداکهربادم . [ ک َ رُ دُ] (ص مرکب ) که دمی زرد چون کهربا دارد : اگر کژدمی کهربادم بودمشو ایمن از وی که کژدم بود.نظامی .
افزون بینلغتنامه دهخداافزون بین . [ اَ ] (نف مرکب ) افزون بیننده . آنکه هر چیز بیش بیند. کسی که همه چیزها را دو برابر بیند : گفت استاد آن دو شیشه نیست رواحولی بگذار و افزون بین مشو.مولوی .
سرگردان شدنلغتنامه دهخداسرگردان شدن . [ س َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . درماندن . راه ندانستن : در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم . مولوی .مرد باش و سخره ٔ مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو. <p class="a
خردکینلغتنامه دهخداخردکین . [ خ ُ ] (ص مرکب ) سبک کینه . کم کینه : با عدوی خُرد مشو خردکین خرد شوی گر نشوی خرده بین .نظامی .