مکدر کردنفرهنگ فارسی معین( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) 1 - تیره کردن . 2 - افسرده کردن ، غمگین کردن .
مکدر کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. تنگدل کردن، دلگیر کردن، غمین کردن، غمگین کردن ۲. آزردن، آزردهخاطر کردن ≠ محفوظ ساختن، مشعوف کردن ۳. تیره کردن، کدر کردن
مقدرلغتنامه دهخدامقدر. [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) اندازه نموده شده . (آنندراج ). اندازه کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- شی ٔ مقدر ؛ چیز تقدیر شده . (ناظم الاطباء). || آنچه حق عز اسمه بندگان خود را محدود سازد به حدودآن . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). فرمان داده
مقدرلغتنامه دهخدامقدر. [ م ُ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 9).
مقدرلغتنامه دهخدامقدر. [ م ُ ق َدْ دِ ] (ع ص ) کسی را گویند که مقادیر و حسابها را نیک داند. (از انساب سمعانی ). اندازه کننده .مهندس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب ساختند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <sp
مقذرلغتنامه دهخدامقذر. [ م َ ذَ ] (ع ص ) رجل مقذر؛ مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری کنند. (از اقرب الموارد).
مکدرلغتنامه دهخدامکدر. [ م ُ ک َدْ دَ ] (ع ص ) تیره . (آنندراج ). کدرو تیره شده . (ناظم الاطباء). تیره . تار. مقابل روشن و درخشان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمدچون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو.<br
مکدرلغتنامه دهخدامکدر. [ م ُ ک َدْ دَ ] (ع ص ) تیره . (آنندراج ). کدرو تیره شده . (ناظم الاطباء). تیره . تار. مقابل روشن و درخشان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمدچون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو.<br
مکدرلغتنامه دهخدامکدر. [ م ُ ک َدْ دِ ] (ع ص ) منغص کننده . ناگوارکننده : و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست . (مصباح الهدایه چ همایی ص 351).
مکدرفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] تنگدل؛ ملول؛ آزرده.۲. [قدیمی] تیره.⟨ مکدر شدن: (مصدر لازم)۱. [مجاز] تنگدل شدن؛ اندوهگین شدن.۲. [قدیمی] تیرهوتار شدن.⟨ مکدر کردن: (مصدر متعدی)۱. [مجاز] تنگدل کردن؛ اندوهگین کردن.۲. [قدیمی] تیرهوتار کردن.
مکدرلغتنامه دهخدامکدر. [ م ُ ک َدْ دَ ] (ع ص ) تیره . (آنندراج ). کدرو تیره شده . (ناظم الاطباء). تیره . تار. مقابل روشن و درخشان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمدچون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو.<br
مکدرلغتنامه دهخدامکدر. [ م ُ ک َدْ دِ ] (ع ص ) منغص کننده . ناگوارکننده : و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست . (مصباح الهدایه چ همایی ص 351).
مکدرفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] تنگدل؛ ملول؛ آزرده.۲. [قدیمی] تیره.⟨ مکدر شدن: (مصدر لازم)۱. [مجاز] تنگدل شدن؛ اندوهگین شدن.۲. [قدیمی] تیرهوتار شدن.⟨ مکدر کردن: (مصدر متعدی)۱. [مجاز] تنگدل کردن؛ اندوهگین کردن.۲. [قدیمی] تیرهوتار کردن.