مکنتلغتنامه دهخدامکنت . [ م ُ ن َ ] (ع اِمص ، اِ) قدرت . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مکنة. توانایی : فلک چاکر مکنت بی کرانش خرد بنده ٔ خاطر هوشیارش . ناصرخسرو.پادشاه کامران آن باشد که تدبیر کارها پیش از فوات فرصت و عدم مکنت بفرماید. (ک
مقندلغتنامه دهخدامقند. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ع ص ) سویق مقند؛ پِسْت ِ قند آمیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقنود. قندزده . قندریخته . قندآمیز. که قند در آن کرده باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مکنت بخشلغتنامه دهخدامکنت بخش . [ م ُ ن َ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ خواسته و ثروت و دستگاه . مکنت بخشنده . بخشنده ٔ توانگری : چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال .فرخی .
مکنت بخشلغتنامه دهخدامکنت بخش . [ م ُ ن َ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ خواسته و ثروت و دستگاه . مکنت بخشنده . بخشنده ٔ توانگری : چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال .فرخی .
بامکنتلغتنامه دهخدابامکنت . [ م ُ / م ِ ن َ ] (ص مرکب ) که مکنت دارد. ثروتمند. پولدار. ملاک . صاحب ثروت . و رجوع به مکنت شود.
مکنت بخشلغتنامه دهخدامکنت بخش . [ م ُ ن َ ب َ ] (نف مرکب ) بخشنده ٔ خواسته و ثروت و دستگاه . مکنت بخشنده . بخشنده ٔ توانگری : چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال .فرخی .
تامکنتلغتنامه دهخداتامکنت . [ م َ ک َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک برقه بمغرب و این کلمه بربری است . (معجم البلدان ج 2 ص 354).
بامکنتلغتنامه دهخدابامکنت . [ م ُ / م ِ ن َ ] (ص مرکب ) که مکنت دارد. ثروتمند. پولدار. ملاک . صاحب ثروت . و رجوع به مکنت شود.