مگسلغتنامه دهخدامگس . [ م َ گ َ ] (اِ)جانوری است کوچک و بالدار و پرنده که به تازی ذباب گویند. (ناظم الاطباء). ذباب . (زمخشری ) (ترجمان القرآن ). در اوستایی ، مخشی (پشه ، مگس ). پهلوی ، مگس ، مکس ، مخش (فقط در تفسیر کلمات اوستایی ) بلوچی ، مکش ، مگیسک ، مهیسک (مگس ، پشه ). وخی ، مکس . منجی ،
مگسلغتنامه دهخدامگس . [ م َ گ َ ] (اِخ ) شعبه ای است از طایفه ٔ ناحیه ٔ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان مرکب از 1000 خانوار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 97).
مگسفرهنگ فارسی عمید۱. حشرهای با دو بال و خرطومی کوچک که معمولاً در جاهای کثیف پیدا میشود.۲. (زیستشناسی) [قدیمی] زنبور عسل.⟨ مگس انگبین: (زیستشناسی) [قدیمی] زنبور عسل.
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
مس مسلغتنامه دهخدامس مس . [ م ِ م ِ ] (اِ مرکب ) (در تداول عوام ) به آهستگی . باتأنی . باکاهلی . مس ّ و مِس ّ : پس نشست و نوشت بامس مس قصه را چند صورت مجلس . ملک الشعراء بهار (دیوان ج 2 ص <span class="hl"
مس مسفرهنگ فارسی عمیدآهستگی و کندی در کار.⟨ مسمس کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] در کاری آهستگی و کندی کردن؛ کاری را بهتٲنی انجام دادن.
مگسانلغتنامه دهخدامگسان . [ م َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برده بره است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مگسرلغتنامه دهخدامگسر. [ م َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جراحی است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. در دو محل واقع و به مگسر 1 و 2 مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایرا
مگسکلغتنامه دهخدامگسک . [ م َ گ َ س َ ] (اِ مصغر) مگس خرد. (ناظم الاطباء). نوعی مگس خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ذروح . (تفلیسی ). گوژخار. کوژخار. کاغنه . عروسک . باغوجه . ذروح (واحد ذراریح ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذروح و ذراریح شود. || نوعی خال که زنان به رخسار کنند.
مگسیلغتنامه دهخدامگسی . [ م َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تاجورکلغتنامه دهخداتاجورک . [ تاج ْ وَ رَ ] (اِ مرکب ) مرغ مگس خوار. مگس خواره . مگس خوره . مگس خور. مگس خوار. مرغ انجیر. مرغ انجیرخوار. انجیرخواره . انجیرخوره . انجیرخور. نوعی از خانواده ٔ گنجشکان در منطقه ٔ حاره ٔ آمریکا که مگس خوار باشند. رجوع به مگس خوار شود.
مگس افشانلغتنامه دهخدامگس افشان . [ م َ گ َ اَ ] (ن مف مرکب ) مگس افشانده . افشانده شده برای مگسان . آنچه میان مگسان پخش و پراکنده شود : چون سخنت شهد شد ارزان مکن شهد سخن را مگس افشان مکن .نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص <span class="hl" dir="ltr"
مگس پرانلغتنامه دهخدامگس پران . [ م َ گ َ پ َ ] (نف مرکب ) مگس پراننده . آنکه مگسها را پراند. || (اِ مرکب ) مِذَبَّه . (ناظم الاطباء). آنچه بدان مگس را برانند. مگس ران . مذبه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مگس ران شود. || ترازمانندی از دوالهای باریک که برای راندن مگس بر کله ٔ ستور مانند
مگس پرانیلغتنامه دهخدامگس پرانی . [ م َ گ َ پ َ ] (حامص مرکب ) پراکنده کردن مگسها از اطراف خود. راندن مگس از جائی یا چیزی . || کساد بازار و بی رونقی آن . (بهار عجم ) (آنندراج ) : کارکلیم باشد آنجا مگس پرانی هر جا که دل ز یار شیرین شمایل افتد. ک
مگس تپهلغتنامه دهخدامگس تپه . [ م َ گ َ ت َپ ْ پ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان یاطری است که در بخش گرمسار شهرستان دماوند واقعاست و 100 تن سکنه دارد که از طایفه ٔ اصلانلو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خرمگسلغتنامه دهخداخرمگس . [ خ َ م َ گ َ ] (اِ مرکب ) مگس کلان که بر جراحت کرم می اندازد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مگس درشت که غالباً در باغها و بر درختان گرد آید. مگس درشت سایر حیوانات یا همج که بر روی گوسپندان نشیند. مگس خر. (یادداشت بخط مؤلف ). نُعَرة. (زمخشری ). هَمَج .عنتر [ ع َ ت َ <sp
شیرمگسلغتنامه دهخداشیرمگس . [ م َ گ َ ] (اِ مرکب ) عنکبوت . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). به معنی عنکبوت است که مگس گیرد. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به عنکبوت شود.
مرغ مگسلغتنامه دهخدامرغ مگس . [ م ُ غ ِ م َ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرنده ای خرداندام از راسته ٔ سبکبالان و از دسته ٔ نازک نوکان . نوع کوچکتر آن همانند زنبور عسل است و مخصوص امریکای جنوبی است .
لعاب مگسلغتنامه دهخدالعاب مگس . [ ل ُ ب ِم َ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عسل . لعاب نحل . || کنایه از شراب انگوری نیز هست . (برهان ).
غورمگسلغتنامه دهخداغورمگس . [ م َ گ َ ] (اِ مرکب )نوعی از مگس سرخ مایل به سبزی ، و بعضی گویند: نوعی زنبور کوچک مانند مگس است که چشم کبود و رنگ سبز دارد. (از برهان قاطع). خرمگس . (آنندراج ) (انجمن آرا).