میاورلغتنامه دهخدامیاور. [ وَ ] (اِخ ) نام شهری نزدیک چین که خوبان از آنجا خیزند از غلامان و کنیزکان . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی ) : ای حورفش بتی که چو بینند روی توگویند خوب رویان ماه میاوری . خسروی .|| گویند بتخان
ماژورلغتنامه دهخداماژور. [ ژُ ] (اِخ ) دریاچه ای است در شمال ایتالیا مابین سویس و ایتالیا که 212 کیلومتر مربع وسعت دارد. جزایر «بوررومه » در این دریاچه واقع است و مناظر زیبائی دارد. (از لاروس ).
ماژورلغتنامه دهخداماژور. [ ژُ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح نظامی ) یکی از درجات نظامی معادل یاور سابق و سرگرد امروزی است ، اما این کلمه دیگر در ارتش ایران بکار نمی رود.
ماژورلغتنامه دهخداماژور. [ ژُ ] (فرانسوی ، ص ) بسیار بزرگ . کبیر. بسیار قابل توجه . || یکی از اصطلاحات موسیقی غرب است ، که مُد و گام و تُن را بدان مشخص سازند. (از لاروس ).
ماورلغتنامه دهخداماور. [ وَ ] (فعل نهی ) مخفف میاور است که منع از آوردن باشد. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به آوردن شود.
میاوریلغتنامه دهخدامیاوری . [ وَ ] (ص نسبی ، اِ) ظاهراً و به قرینه ٔ مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیه ٔ تاریخ بیهقی چ فیاض چ مشهد ص 580). و ممکن است که نسبتی باشد به شهر میاور و پارچه ٔ بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و غیره : من که بوالف
ماورلغتنامه دهخداماور. [ وَ ] (فعل نهی ) مخفف میاور است که منع از آوردن باشد. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به آوردن شود.
لاتفعللغتنامه دهخدالاتفعل . [ ت َ ع َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ) مکن . بجا میاور : لاتفعل و افعل نکند چندان سودچون با عجمی کن و مکن باید گفت . ؟|| (در استخاره ) آن را بجای شر گیرند، مقابل اِفْعَل ْ بجای خیر.
عزم آوردنلغتنامه دهخداعزم آوردن . [ ع َ وَ دَ ] (مص مرکب ) تصمیم گرفتن . اراده کردن : بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای با تو رزم آورم .نظامی .کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی .نظامی .<
رزم آوردنلغتنامه دهخدارزم آوردن . [ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) جنگ کردن . رزم کردن . جنگیدن . نبرد کردن : نباشد امیدم سرای دگرنباید که رزم آورم با پدر. فردوسی .بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای باتو رزم آورم .ن
فتنه انگیختنلغتنامه دهخدافتنه انگیختن . [ ف ِ ن َ / ن ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) فتنه انداختن . فتنه افکندن : مینگیز فتنه ، میفروز کین خرابی میاور به ایران زمین . نظامی .رجوع به فتنه و فتنه افکندن و فتنه انداخت
میاوریلغتنامه دهخدامیاوری . [ وَ ] (ص نسبی ، اِ) ظاهراً و به قرینه ٔ مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیه ٔ تاریخ بیهقی چ فیاض چ مشهد ص 580). و ممکن است که نسبتی باشد به شهر میاور و پارچه ٔ بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و غیره : من که بوالف