میخ کوبلغتنامه دهخدامیخ کوب . (نف مرکب ) میخ کوبنده . که میخ را بر جایی بکوبد. آن که میخ را به جایی بزند. || (اِ مرکب ) آنچه بدان میخ کوبند. چکش . (یادداشت مؤلف ). || تخماقی که میخهای چادر را بدان بر زمین کوبند. قسمی تخماق کوتاه دسته دار از چوب که بدان میخ چادر بر زمین فروکوبند. (از یادداشت مؤ
میخ کوبفرهنگ فارسی عمید۱. چکش و هر آلتی که با آن میخ را در چیزی یا در جایی بکوبند.۲. [مجاز] ثابت و بیحرکت.۳. [مجاز] ویژگی کسی که مات و متحیر بر جا مانده باشد.
عدد ماخ واگراییdivergence Mach Noواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ بزرگتر از عدد ماخ بحرانی که فراتر از آن سرعت خیز پَسار افزایش مییابد
عدد ماخ بحرانیcritical Mach number, Mcritواژههای مصوب فرهنگستان1. عدد ماخی که در آن شارش پرشتاب در اطراف جسمِ درحالپرواز در برخی نقاط اَبَرصوت میشود 2. عدد ماخی که در آن تراکمپذیری بر خوشورزی (handling) هواگَرد تأثیر چشمگیری دارد
عدد ماخ جریانآرامfree-stream Mach numberواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ جسم درحالحرکت که در جریان آزاد اندازهگیری میشود و وجود جسم تأثیری بر شتاب آن ندارد
میخ کوبیدنلغتنامه دهخدامیخ کوبیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) میخ کوفتن . میخ زدن . کوبیدن میخ بر در و دیوار و جز آن .
میخ کوبیلغتنامه دهخدامیخ کوبی . (حامص مرکب ) حالت و صفت و عمل میخ کوب . کوبیدن میخ بر زمین یا در دیوار و یا چیزی دیگر. (از یادداشت لغت نامه ). رجوع به میخ کوب شود.
میخ کوب شدنلغتنامه دهخدامیخ کوب شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در جای خود بی حس و بی حرکت ماندن و از شدت وحشت قادر به حرکت نبودن : وقتی شکارچیان نعره ٔ ببر را شنیدند در جای خود میخکوب شدند. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به میخکوب شود.
petrifiesدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگریزه ها، سنگ کردن یا شدن، میخ کوب شدن، برجای خشک شدن، متحجر کردن، گیج کردن، از کار انداختن
petrifyدیکشنری انگلیسی به فارسیپوسیدگی، سنگ کردن یا شدن، میخ کوب شدن، برجای خشک شدن، متحجر کردن، گیج کردن، از کار انداختن
petrifiedدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگ فرش، سنگ کردن یا شدن، میخ کوب شدن، برجای خشک شدن، متحجر کردن، گیج کردن، از کار انداختن
میخلغتنامه دهخدامیخ . [ م َ ] (ع مص ) خرامیدن . (منتهی الارب از ماده ٔ م ی خ ). خرامان رفتن . (ناظم الاطباء).
میخلغتنامه دهخدامیخ . (اِ) وتد. قطعه ٔ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میله ٔ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قط
میخفرهنگ فارسی عمیدمیلۀ کوتاه فلزی و نوکتیز برای اتصال دو قطعه به هم.⟨ میخ درم: [قدیمی] آلتی که با آن سکه میزدند: ◻︎ وزآنپس دگر کرد میخِ درم / همان میخِ دینار و هر بیشوکم (فردوسی: ۶/۲۰۳).
پولادمیخلغتنامه دهخداپولادمیخ . (ص مرکب ) دارای میخ فولادی و محکم (چنانکه نعل ) : ز نعل سمندان پولادمیخ زمین را ز جنبش برافتاد بیخ .نظامی .
چهارمیخلغتنامه دهخداچهارمیخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار به شکل مربع یا مربعمستطیل بکوبند و چهارگوشه ٔ چیزی را بدان ببندند. (فرهنگ فارسی معین ). عراصیف ؛ چهارمیخ چوب پالان . || نوعی شکنجه ، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چ
چارمیخلغتنامه دهخداچارمیخ . (اِ مرکب ) چهارمیخ . نوعی شکنجه . معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند. (برهان ). نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست
زمیخلغتنامه دهخدازمیخ . [ زُم ْ م َ ] (اِخ ) روستایی به بیهق . (از منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کورمیخلغتنامه دهخداکورمیخ . (اِ مرکب ) میخ سربزرگ چوبین را گویند که در طویله ٔ اسبان به کار برند. (برهان ) (ناظم الاطباء) : به اشک چشمم چون خانه کورمیخ کشندچو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند .مسعودسعد.