میخوارانلغتنامه دهخدامیخواران . [ خوا / خا ] (اِخ ) ظاهراً موضعی نزدیک غزنین : گفت سخت صواب آمد ما رفتیم بر جانب می خواران تا سالار برسد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 223).
میخوارانلغتنامه دهخدامیخواران . [ م َ / م ِ خوا / خا ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 30 هزارگزی شمال خاور سنقر با 1239<
میخوارانلغتنامه دهخدامیخواران . [ م َ خوا / خا ] (اِخ ) دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر، واقع در 36هزارگزی باختر شهر ملایر با 144 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغ
میخوارگانلغتنامه دهخدامیخوارگان . [ م َ / م ِ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ج ِ می خواره . (ناظم الاطباء). باده گساران . شرابخواران . می خواران : گزیدند میخوارگان خواب
ذوق بخشلغتنامه دهخداذوق بخش . [ ذَ ب َ ] (نف مرکب ) شادی بخش : صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوشباد کزوی وقت میخواران خوش است .حافظ.
هوش بردنلغتنامه دهخداهوش بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کسی را بیهوش کردن : ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس برده اند. سعدی .من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم هوش من دانی که برده ست آنکه صورت می نگارد.<p class="author"
می خوارلغتنامه دهخدامی خوار. [ م َ / م ِ خوا / خا] (نف مرکب ) می خواره . می گسار. سیکی خوار. باده گسار. باده خوار. شرابخوار. می باره . شرابخواره : مطربان رودنواز ورهیان زرافشان دوستداران همه می خو
دره وزملغتنامه دهخدادره وزم . [ دَ رِ وِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان . واقع در 3هزارگزی شمال سنقر و 6هزارگزی شمال میخواران بالا. آب آن از رودخانه ٔ ورمقان و راه آن مالرو است . (از فرهنگ
بازگولغتنامه دهخدابازگو. (اِمص مرکب ) بازگوی . بازگویه . تکرار. اعاده ٔ چیزی که گفته شده باشد. (ناظم الاطباء). واگویه . تکرار سخن : غصه ها هست در دلم که زبان زهره ٔ بازگو نمیدارد. خاقانی .صحبت شبهای میخواران ندارد بازگوچون ز مجل