میشلغتنامه دهخدامیش . [ م َ] (ع مص ) میشة. آمیختن پشم با موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آمیختن بز موی با پشم . (المصادر زوزنی ). || درهم کردن شیر میش را با شیر بز. (ناظم الاطباء). آمیختن شیر میش با بز. (المصادر زوزنی ). آمیختن شیر بز با شیر گوسفند. || آمیختن هر چیزی . (منتهی
میشفرهنگ فارسی عمیدگوسفند ماده و دنبهدار: ◻︎ کهین تخت را نام بُد میشسار / سر میش بودی بر او بر نگار (فردوسی: ۸/۲۷۹).
میشلغتنامه دهخدامیش . (اِ) گوسفند. گوسپند. مطلق گوسفند باشد خواه ماده و خواه نر. در مهذب الاسماء و منتهی الارب ذیل کلمه ٔنعجه آمده است ماده میش ؛ پس میش باید نر هم داشته باشد و دهار در کلمه ٔ العافظة می نویسد میشینه ٔ نر و بزینه . گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به معنی ضأن یعنی گوسفند می آ
مگسMusca, Mus, Flyواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک آسمان جنوبی (southern sky) نزدیک بهصورت بارز صلیب جنوبی
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
میشگانلغتنامه دهخدامیشگان . (اِخ ) معرب آن میشجان است و آن روستائی است در راه اسفرایین . (از لباب الالباب ).
میشبالغتنامه دهخدامیشبا. (اِ مرکب ) میشما. مخفف میش بهار. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به ماده ٔ بعد و میشما شود.
میشکاناتلغتنامه دهخدامیشکانات . (اِخ ) ناحیتی از نی ریز فارس و سبیل آن سبیل نی ریز است در همه احوال و به روایتی چنان است کی خیره و نی ریز هم از کوره ٔ دارابجرد است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132).
میشنلغتنامه دهخدامیشن . [ ش َ ] (اِ) قسمی پوست پیراسته از سنخی پست . قسمی چرم تنک و بی دوام وبد. قسمی چرم پست ، مقابل تیماج . (یادداشت مؤلف ).
میشگانلغتنامه دهخدامیشگان . (اِخ ) معرب آن میشجان است و آن روستائی است در راه اسفرایین . (از لباب الالباب ).
میش چشمیلغتنامه دهخدامیش چشمی . [ چ َ ] (حامص مرکب ) حالت و صفت میش چشم . شهلة [ ش َ / ش ُ ل َ] . شَهَل . (یادداشت مؤلف ). رجوع به میش چشم شود.
میشبالغتنامه دهخدامیشبا. (اِ مرکب ) میشما. مخفف میش بهار. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به ماده ٔ بعد و میشما شود.
میشکاناتلغتنامه دهخدامیشکانات . (اِخ ) ناحیتی از نی ریز فارس و سبیل آن سبیل نی ریز است در همه احوال و به روایتی چنان است کی خیره و نی ریز هم از کوره ٔ دارابجرد است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132).
پیرمیشلغتنامه دهخداپیرمیش . (اِ مرکب ) میش پیر. گوسپند بزادبرآمده . گوسپند کهنسال . هرطة. (منتهی الارب ).
تاری ورمیشلغتنامه دهخداتاری ورمیش . [ وِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قطور بخش حومه ٔ شهرستان خوی است که در 36000گزی جنوب باختری خوی و 5000گزی جنوب راه ارابه رو قطور به خوی واقع است و کوهستانی و سردسیر است و 84
تاغمیشلغتنامه دهخداتاغمیش . (اِخ ) از مردان معاصر غازان خان . رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 37، 38 و 39 شود.
خبت الجمیشلغتنامه دهخداخبت الجمیش . [ خ َ تُل ْ ج َ ] (اِخ ) نام صحرائی است میان حرمین شریفین یعنی بین مکه و مدینه . این ناحیه را خبت هم میگویند. (از منتهی الارب ) (از معجم البلدان یاقوت ). و رجوع به خبت شود.
خورتامیشلغتنامه دهخداخورتامیش . [ خُرْ تام ْ می ] (ترکی ، اِ) بترکی مرده ای که شیطان به جسد او درشود و در میان زندگان پدیدار آید و چنین کس را بعقیده ٔ ترکان باید سنگسار کرد و کشت . (یادداشت مؤلف ).