میغفرهنگ فارسی عمید۱. مه غلیظ.۲. ابر: ◻︎ چو برق درخشنده از تیرهمیغ / همی آتش افروخت از گرز و تیغ (فردوسی: ۲/۵۷).
میغلغتنامه دهخدامیغ. (اِ) ابر و سحاب . (ناظم الاطباء). ابر.(لغت نامه ٔ اسدی ). سحاب . سحابه . غیم . غین . ضباب . (یادداشت مؤلف ). به معنی ابر که عربان سحاب خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ورق 364) <span class="hl"
قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
چمکلغتنامه دهخداچمک . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اسفندقه ٔ بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است . جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قن
میغرلغتنامه دهخدامیغر. [ غ َ ] (ع اِ) (از «وغ ر») میقات و هنگام کار. (ناظم الاطباء). میقات . میعاد. (اقرب الموارد). وعده جای و وعده گاه . (ناظم الاطباء). میغرة. || جای کار. (ناظم الاطباء). میغرة. رجوع به میغرة شود.
میغانلغتنامه دهخدامیغان . (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 62هزارگزی باختر شوسف با 538 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9</spa
میغانلغتنامه دهخدامیغان .[ م َ ] (اِخ ) دهی است بزرگ از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود، واقع در 6هزارگزی شوسه ٔ شاهرود با 2100 تن جمعیت . آب آن از قنات و چشمه سار و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
میغرنگلغتنامه دهخدامیغرنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) به رنگ میغ. ابرگون . که همرنگ ابر باشد : دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب کز نوک نیزه شان سر کیوان زبان کشید.خاقانی .
میغرةلغتنامه دهخدامیغرة. [ غ َ رَ ] (ع اِ) میغر. میقات و هنگام کار. (منتهی الارب ، ماده ٔ وغ ر) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). وعده جای و وعده گاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). میغر. رجوع به میغر شود. || جای کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). میغر.
مغلغتنامه دهخدامغ. [ م ِ] (اِ) مخفف میغ است و آن بخاری است تیره و ملاصق زمین . (برهان ) (آنندراج ). میغ و ابر. (ناظم الاطباء).
میغرلغتنامه دهخدامیغر. [ غ َ ] (ع اِ) (از «وغ ر») میقات و هنگام کار. (ناظم الاطباء). میقات . میعاد. (اقرب الموارد). وعده جای و وعده گاه . (ناظم الاطباء). میغرة. || جای کار. (ناظم الاطباء). میغرة. رجوع به میغرة شود.
میغ بستنلغتنامه دهخدامیغ بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از پیدا شدن میغ است . (از آنندراج ). ابر بستن . ابرناک شدن . مه گرفتن . پدید آمدن مه و ابر در هوا.- میغ بستن آسمان ؛ ابرناک شدن . (ناظم الاطباء).- میغ بستن هوا ؛ مه و ابر پدید آمد
میغانلغتنامه دهخدامیغان . (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 62هزارگزی باختر شوسف با 538 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9</spa
میغانلغتنامه دهخدامیغان .[ م َ ] (اِخ ) دهی است بزرگ از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود، واقع در 6هزارگزی شوسه ٔ شاهرود با 2100 تن جمعیت . آب آن از قنات و چشمه سار و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
میغرنگلغتنامه دهخدامیغرنگ . [ رَ ] (ص مرکب ) به رنگ میغ. ابرگون . که همرنگ ابر باشد : دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب کز نوک نیزه شان سر کیوان زبان کشید.خاقانی .
دمیغلغتنامه دهخدادمیغ. [ دَ ] (ع ص ) سرشکسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آنکه دماغ او را آفتی رسیده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج ).- دمیغالشیطان ؛ لقب مردی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
تارمیغلغتنامه دهخداتارمیغ. (اِ مرکب ) بخاریست که در ایام زمستان روی هوا پدید آید و آن چنان بود که هوایی که مماس بودبر زمین دودی شود که اطراف را تیره گرداند و آنرا «تمن » و «ماغ » و «میغ» و «نژم » نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). بخاری باشد که در ایام زمستان بر روی هوا پدید آید و مانند دودی شودو ا
تاریک میغلغتنامه دهخداتاریک میغ. (اِ مرکب ) میغتاریک . ابر سیاه . ابر تیره . ابر تاریک : پلارک چنان تاخت از روی میغکه در شب ستاره ز تاریک میغ.نظامی .
سمن آمیغلغتنامه دهخداسمن آمیغ. [ س َم َ ] (ن مف مرکب ) سمن دار. مخلوط با سمن : بنفشه ٔ سمن آمیغ تیغ تو ملکابه لاله کاشتن دشت کارزار تو باد. سوزنی .بکارزار بکاریز خون گشادن خصم بنفشه ٔ سمن آمیغ لاله کار تو باد.