نابودلغتنامه دهخدانابود. (ص مرکب ) معدوم . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). ناپیدا. نیست . آنکه هرگز موجود نمی شود. (ناظم الاطباء).فانی . (نظام ). || مفلس . نابودمند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از شعوری ). مفلس . پریشان شده . (برهان ). نادار. (ناظم الاطباء). تهیدست . رجوع به نابودمن
نابودفرهنگ مترادف و متضادپایمال، تلف، زایل، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نسخ، نیست، هدر، هلاک، هیچ ≠ هست
نابوتلغتنامه دهخدانابوت . (اِخ ) در قاموس کتاب مقدس آمده است : نابوت (به معنی میوه ها) مرد اسرائیلی بود از یزرعیل ، که وی را در پهلوی قصر آحاب پادشاه تاکستانی بود پادشاه را رغبت بدان تاکستان افتاده خواست که آن را بخرد و یا اینکه تاکستان بهتری به نابوت داده معاوضه نماید، اما نابوت از این مطلب ا
نابود شدنلغتنامه دهخدانابود شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نیست شدن . ناپیدا شدن . (ناظم الاطباء). نابود گردیدن . فنا شدن . معدوم شدن . مضمحل گشتن . هلاک شدن . نیست گردیدن . فانی شدن . از بین رفتن . تفانی . زهوق . انقضاء. منقضی شدن . عدم شدن : گم شد و نابود شد از فضل حق <b
نابود شدهلغتنامه دهخدانابود شده . [ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) معدوم . از بین رفته . تباه شده . نابود. رجوع به نابود و نابوده شود.
نابود کردنلغتنامه دهخدانابود کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیست کردن . معدوم کردن . ناپیدا کردن . (ناظم الاطباء). افناء. اطاحة. استهلاک . (منتهی الارب ). اعدام . محو کردن . ازبین بردن . از میان برداشتن . فانی کردن : هر چند که شاه نامور باشدنابود کنی نشان و نامش را.<br
نابودنلغتنامه دهخدانابودن . [ دَ ] (مص منفی ) نیستی . عدم . نبودن . مقابل بودن به معنی وجود : مرا ارادت نابودن و بدن نرسیدکه بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو.نابودن خود بدیده ٔ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور.<p c
نابودمندلغتنامه دهخدانابودمند. [ م َ ] (ص مرکب ) صاحب پریشانی و افلاس . مفلس . پریشان . فقیر. بی برگ و نوا. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس . بینوا. (شعوری ). بی چیز. تهیدست . کوتاه دست : تو کوتاه دستی و نابودمندمزن دست بر شاخ سرو ب
نابودنیلغتنامه دهخدانابودنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) ممتنع. محال . که قابل بودن نیست . که وجودپذیر نیست . که ممکن الوجود نیست . نشدنی : مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست . فردوسی .به نابودنیها ندارد امیدنگوید که بار آو
نابودهلغتنامه دهخدانابوده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نبوده : فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه ).دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش نابوده شدیم . خیام (طربخانه ص <span class="hl" d
نابودیلغتنامه دهخدانابودی . (حامص مرکب ) نیستی . عدم . معدومی . زوال . فناء. نفاد. اضمحلال . از بین رفتن . فنا شدن . معدوم شدن .
نابودنلغتنامه دهخدانابودن . [ دَ ] (مص منفی ) نیستی . عدم . نبودن . مقابل بودن به معنی وجود : مرا ارادت نابودن و بدن نرسیدکه بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو.نابودن خود بدیده ٔ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور.<p c
نابودمندلغتنامه دهخدانابودمند. [ م َ ] (ص مرکب ) صاحب پریشانی و افلاس . مفلس . پریشان . فقیر. بی برگ و نوا. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس . بینوا. (شعوری ). بی چیز. تهیدست . کوتاه دست : تو کوتاه دستی و نابودمندمزن دست بر شاخ سرو ب
نابود شدنلغتنامه دهخدانابود شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نیست شدن . ناپیدا شدن . (ناظم الاطباء). نابود گردیدن . فنا شدن . معدوم شدن . مضمحل گشتن . هلاک شدن . نیست گردیدن . فانی شدن . از بین رفتن . تفانی . زهوق . انقضاء. منقضی شدن . عدم شدن : گم شد و نابود شد از فضل حق <b
نابود شدهلغتنامه دهخدانابود شده . [ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) معدوم . از بین رفته . تباه شده . نابود. رجوع به نابود و نابوده شود.
نابود کردنلغتنامه دهخدانابود کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیست کردن . معدوم کردن . ناپیدا کردن . (ناظم الاطباء). افناء. اطاحة. استهلاک . (منتهی الارب ). اعدام . محو کردن . ازبین بردن . از میان برداشتن . فانی کردن : هر چند که شاه نامور باشدنابود کنی نشان و نامش را.<br
نیست و نابودلغتنامه دهخدانیست و نابود. [ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) به کلی از میان رفته . (یادداشت مؤلف ). معدوم .- نیست و نابود شدن ؛ به کلی از میان بشدن . (یادداشت مؤلف ).- نیست و نابود کردن ؛ یک باره و به کلی معدوم کردن و از بین بردن .<
بود و نابودلغتنامه دهخدابود و نابود. [ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) وجود و عدم . || دارایی و تنگدستی و غنا و فقر. || هر چیز موجود و حاضر. || هر چیز آینده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).