ناروالغتنامه دهخداناروا. [ رَ ] (ص مرکب ) چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) : فرستاده را گفت کاین بی بهاست هرآنکس که دارد جز او نارواست . فردوسی .به دادار گفت ای جهاندار راست پرس
ناروالغتنامه دهخداناروا.(اِخ ) شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است . شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م . ناروا را که در آن زمان قلعه ٔ محکمی بود تسخیر کرد. ولی پطر کبیر به سال <
ناروالغتنامه دهخداناروا.[ نارْ ](اِ مرکب ) ناربا. (شعوری ). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه .ناربا. || حرارت . گرمی . (ناظم الاطباء).
ناپروالغتنامه دهخداناپروا. [ پ َرْ ] (ص مرکب ) بی التفات . بی رغبت . بی میل . (از برهان قاطع). لاابالی . (انجمن آرا). بی خبر. غافل . (ناظم الاطباء). بی توجه . بی التفات . سست انگار. || بی ترس و بیم . (برهان قاطع). بی بیم . (انجمن آرا). بیباک . بی اندیشه . (آنندراج ). بیباک . بی پروا. بی ترس . د
ناپروائیلغتنامه دهخداناپروائی .[ پ َرْ ] (حامص مرکب ) شغل و کار و پیشه . (ناظم الاطباء). شغل . (منتهی الارب ). ناپروا بودن . صفت ناپروا.
ناپروایلغتنامه دهخداناپروای . [ پ َرْ ] (ص مرکب ) ناپروا : بوده نقاش خرد در شجرت متواری شده فراش صبا درچمنت ناپروای . انوری (از سندبادنامه ص 23).از نهیبت ستاره بی آرام در رکابت زمانه ناپروای .
ناروائیلغتنامه دهخداناروائی . [ رَ ](حامص مرکب ) روا نبودن . جایز نبودن . حرمت . عدم جواز. غیرمجاز بودن . || ظلم . ستم . بیداد. || کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی ).بی رونقی . نارواجی . زیف . تزیف . کاسد شدن . مقابل رائج بودن : و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائ
ناروائیلغتنامه دهخداناروائی . [ رَ ](حامص مرکب ) روا نبودن . جایز نبودن . حرمت . عدم جواز. غیرمجاز بودن . || ظلم . ستم . بیداد. || کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی ).بی رونقی . نارواجی . زیف . تزیف . کاسد شدن . مقابل رائج بودن : و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائ
ناروائزلغتنامه دهخداناروائز. [ ءِ ] (اِخ ) ژنرال و رجل سیاسی و دولتی اسپانیا (1800 - 1868 م .). این ژنرال طرفدار ملکه ماری کریستین بود. ژنرال اسپارترو را از کار برکنار ساخت و خود رئیس شورای سلطنتی شد.
ناروانلغتنامه دهخداناروان . (اِ) نارون . درختی است معروف بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (برهان قاطع) (آنندراج ). و به ترتیب شاخهایش چتروار شود چنانکه در سایه اش بسیار کس توانند استراحت کنند و بواسطه ٔ خوش ترکیبی قد و قامت معشوق را شعرا به آن تشبیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نارون . (ناظ
ناروانلغتنامه دهخداناروان . [رَ ] (ص مرکب ) راکد. ایستاده . غیرجاری . ساکن . غیرمتحرک . (ناظم الاطباء) : هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره ای خراشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).- آب ناروان ؛ ماء راکد. || بازار کساد. (ناظم الاطباء). غیر را
ناروائیلغتنامه دهخداناروائی . [ رَ ](حامص مرکب ) روا نبودن . جایز نبودن . حرمت . عدم جواز. غیرمجاز بودن . || ظلم . ستم . بیداد. || کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی ).بی رونقی . نارواجی . زیف . تزیف . کاسد شدن . مقابل رائج بودن : و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائ
ناروا شدنلغتنامه دهخداناروا شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حرام شدن . (ناظم الاطباء). || کساد. (ترجمان القرآن ) (دهار). زیف . تزیف . کاسد شدن . اکساد. و رجوع به ناروائی شود.
ناروائزلغتنامه دهخداناروائز. [ ءِ ] (اِخ ) ژنرال و رجل سیاسی و دولتی اسپانیا (1800 - 1868 م .). این ژنرال طرفدار ملکه ماری کریستین بود. ژنرال اسپارترو را از کار برکنار ساخت و خود رئیس شورای سلطنتی شد.
ناروانلغتنامه دهخداناروان . (اِ) نارون . درختی است معروف بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (برهان قاطع) (آنندراج ). و به ترتیب شاخهایش چتروار شود چنانکه در سایه اش بسیار کس توانند استراحت کنند و بواسطه ٔ خوش ترکیبی قد و قامت معشوق را شعرا به آن تشبیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نارون . (ناظ