ناسازلغتنامه دهخداناساز. (ص مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + ساز (ساختن ). کردی : ناساز، ناز . (خشن . زمخت ). بی تناسب . نامتناسب . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناموزون . ناهموار. بی اندام . نتراشیده و نخراشیده : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو ب
ناسازفرهنگ فارسی عمید۱. ناموزون؛ بیتناسب.۲. مخالف؛ ضد.۳. آنچه خلاف طبع یا خلاف اصل و قاعده باشد؛ ناجور.
ناسازفرهنگ فارسی معین(ص .) 1 - مخالف ، ضد. 2 - خلاف اصول و قا عده ، نامتناسب . 3 - آشفته ، بی سامان .
فرامین ناسازcrossed controlsواژههای مصوب فرهنگستانبهکارگیری فرمانهای پرواز مغایر با آنچه در جولانهای معمول متداول است
واماندگی فرامین ناسازcross-control stallواژههای مصوب فرهنگستانواماندگیای که با بهکارگیری فرامین ناساز شروع میشود و نتیجة آن ورود به فروچرخی است
چنگسازلغتنامه دهخداچنگساز. [ چ َ ] (نف مرکب ) چنگ زن . چنگ نواز. چنگ سرای : پیشت بپای صد صنم چنگساز باددشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد. منوچهری .پس از سر یکی بزم کردند بازببازی گری می ده و چنگساز. اسدی .
نوسازلغتنامه دهخدانوساز. [ ن َ / نُو ] (ن مف مرکب ) نوساخت . جدیدالبناء. || (نف مرکب ) نوسازنده . آنکه چیزی را تجدید و تعمیر کند. (فرهنگ فارسی معین ).
ناسازگارلغتنامه دهخداناسازگار. (ص مرکب ) هر آنچه سازگاری و موافقت ندارد. (ناظم الاطباء). تندخوی . بدمزاج . (شمس اللغات ).ناموافق . ستیزه جو. بدسلوک . ناملایم . دشمن خو. که سازگار نیست . که موافق طبع نیست . ناخوش طبع : که ناپایدارست و ناسازگارچنین بوده تا بوده این ر
ناسازگاریلغتنامه دهخداناسازگاری . (حامص مرکب ) ناسازواری . بدسلوکی . بدرفتاری . سازگاری نکردن . نساختن . سازگاری نداشتن : جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت . سعدی .چو دیدندش برفتن استواری در آن ناسازگاری سازگاری . <p
ناسازندگیلغتنامه دهخداناسازندگی . [ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل و چگونگی ناسازنده . || ناسازگاری . عدم توافق . سازگار نبودن : و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بوده از ناسازندگی با هم . (حدود العالم ).
ناسازندهلغتنامه دهخداناسازنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) چیزی که مؤثر و کارگر نباشد. (ناظم الاطباء). || ناسازگار. بدسلوک . بدرفتار : مردمانش [ مردم غور ] بدخواند و ناسازنده و جاهل . (حدود العالم ). || ضد. ناموافق . مخالف <span class="hl"
ناسازوارلغتنامه دهخداناسازوار. (ص مرکب ) مخالف . غیرموافق . آنکه سازش ندارد. (ناظم الاطباء). مخالف . (دهار). منافی . مانعةالجمع. متباین . مباین . || سرکش . آنچه مطیع و رام نباشد. (ناظم الاطباء). || بدخوی . بدسلوک . ناموافق : ناشزه ؛ زن ناسازوار با شوی . (منتهی الارب ). || غیرمتناسب . ناموزون . (د
ناسازگارلغتنامه دهخداناسازگار. (ص مرکب ) هر آنچه سازگاری و موافقت ندارد. (ناظم الاطباء). تندخوی . بدمزاج . (شمس اللغات ).ناموافق . ستیزه جو. بدسلوک . ناملایم . دشمن خو. که سازگار نیست . که موافق طبع نیست . ناخوش طبع : که ناپایدارست و ناسازگارچنین بوده تا بوده این ر
ناسازگاری کردنلغتنامه دهخداناسازگاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخالفت کردن . ناموافق و مخالف شدن . (ناظم الاطباء). || بدسلوکی .بدرفتاری . سازگاری نکردن . رجوع به ناسازگاری شود.
ناسازگاریلغتنامه دهخداناسازگاری . (حامص مرکب ) ناسازواری . بدسلوکی . بدرفتاری . سازگاری نکردن . نساختن . سازگاری نداشتن : جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت . سعدی .چو دیدندش برفتن استواری در آن ناسازگاری سازگاری . <p
ناسازندگیلغتنامه دهخداناسازندگی . [ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل و چگونگی ناسازنده . || ناسازگاری . عدم توافق . سازگار نبودن : و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بوده از ناسازندگی با هم . (حدود العالم ).
ناسازندهلغتنامه دهخداناسازنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) چیزی که مؤثر و کارگر نباشد. (ناظم الاطباء). || ناسازگار. بدسلوک . بدرفتار : مردمانش [ مردم غور ] بدخواند و ناسازنده و جاهل . (حدود العالم ). || ضد. ناموافق . مخالف <span class="hl"
میناسازلغتنامه دهخدامیناساز. (نف مرکب ) میناسازنده . آنکه نقره و طلا رامینا میکند. (ناظم الاطباء). آنکه میناکاری میکند. (فرهنگ فارسی معین ). میناکار. رجوع به میناکار شود.
غناسازلغتنامه دهخداغناساز. [ غ ِ ] (نف مرکب ) خواننده و نوازنده . آوازخوان . مغنی . غناگر. رجوع به غناگر شود : مگر کآن غناساز و آواز روددر آن خم بدین عذر گفت آن سرود. نظامی .غناساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست .<br